دادگری و برکات خداوندی
در منابع كهن و نصيحه الملوك امام محمد غزالي*
ايرانيان از روزگاران كهن بر آن باور بودهاند كه عدل حاكم بر جوامع بشري در وضعيت شرايط زيستي و اقليمي و نيز خلق و خوي انسانها و حتي حركات و رفتار جانداران تأثير ميگذارد، و تناسب يا رابطهاي بين عدالت با تغيرات اوضاع طبيعي و دگرگونيهاي شرايط زيستي برقرار است. به گونهاي كه چون دادگري رخت بربنددد و ستمگري بر جامعهاي حاكم شود بلاياي طبيعي فزوني ميگيرد، ميزان محصولات كشاورزي و دامي كاهش پيدا ميكند و فقر، فساد، آفتها، بيماريها، جنگ و ننگ فراگير ميشود. حتي آنچه در باب خير و شَرّ به ذهن حاكم يا سلطان خطور ميكند اثرات آن به منصّه ظهور ميرسد و افزايش و كاهش ميزان نعمات را در پي دارد. پيشينة اين گونه پندارها و باورها به عهد باستان ميرسد كه نمونههايي از آنها در متون كهن آمده است. برخي از دانشمندان و مورخان بعد از اسلام در آثار خويش داستانهايي كهن در اين باب آورده و سخنان حكمتآميز، با چنين مضاميني، از شخصيتهاي عهد باستان نقل كردهاند، از اقدامات و گفتههاي هوشنگ سرسلسلة پيشداديان تا داستانهاي دادگري اردشير بابكان، بهرام گور و انوشيروان از سلسلة ساسانيان در آثار آنان توان يافت.
امام محمدغزالي فقيه و دانشمند بزرگ جهان اسلام نيز با استفاده از منابع قديم، گفتههاي نغز و داستانهايي حكمتآموز در نصيحهالملوك نقل كرده است. نصيحهالملوك از جمله آثاري است كه غزالي در پايان عمر و پس از ترك بغداد نوشته است. اين كتاب در حقيقت پندنامهاي در پاسخ سنجر سلجوقي، و راهنماي حكام دادگر، است كه بيشترين مايههاي آن، بهويژه در باب اول (در عدل و سياست و سيرت ملوك)، لطايف و نكات عبرتآموز از منابع كهن، در لباس تمثيل و توصيف، برگزيده شده است تا بتواند نتايج دادگري و عواقب ستمگري را مشخص كند و در تلطيف عواطف و كاهش خشونت شاهان ترك و سلاطين سلجوقي مؤثر افتد. نويسندة مقاله كوشيده است با استفاده از متون معتبرِ كهن ضرورتهايي را بيان كند و ضمن نشان دادن گسترة آثار ادبي و اخلاقي، بهرهگيري غزالي را هم از اين آثار تا حدودي مشخص نمايد.
***
برابر برخي از شواهد و مستندات تاريخي، به پندار ايرانيان قديم، تناسبي بين ميزان عدالت مستولي بر جوامع بشري، با فراواني نعمتهاي خدادادي و ميزان محصولات كشتزارها و باغستانهاي آنان برقرار است. بدانسان كه هر چه ميزان عدل حاكم بر جامعهها بيشتر باشد نعمتها و رحمتهاي خداوندي بركات بيشتري خواهد داشت؛ در چنين شرايطي بارندگيها به موقع و فراوان و نخجيرگاهها، مرغزارها، بيشهها، باغ و بستانها و كشتزارها غنيتر، سرسبزتر و فراوردههاي آنها فزونتر، و با كيفيّت مرغوبتر، خواهد بود. اما اگر عدل و دادگستري، داد و دهش، انصاف و مروّت در جامعهاي از ميان برود،نه تنها خير و بركات آفريدگار از محصولات طبيعي، مزروعات و فراوردههاي فلاحتي رخت برميبندد بلكه نيروهاي اهريمني، چون ديو جهل و غول خشكسالي، جاي خير و خوبيها را ميگيرد كه فقر، فساد، بيماريها و آفات را در پي دارد؛ تا آنجا كه ملخ و ديگر حشرات و آفات كشتزارها و باغستانها را مورد هجوم قرار ميدهند، موشها به انبارها راه پيدا ميكنند و ديگر جوندگان به ريشة رستنيها و درختان گزندهايي ميرسانند. در اين وضعيت چنانكه از قول بزرجمهر آوردهاند (كرماني، 1339، 50): «هرگاه كه پادشاه ظلم كند سباع ]درندگان[ آن ولايت مردم خوار شوند»، و انسانها به جان يكديگر افتند و تجاوز به حق، حقوق و حريم مال و ناموس مردمان عادي ميشود. در مجموع در چنين شرايط و احوال ناپسندي فساد، فقر، هراس و ناامني جامعه را فرا ميگيرد.
گفتة بزرگمهر (بوذرجمهر) مبتني بر وقايع، تجارب و داستانهاي عبرتآموز روزگار ساسانيان است كه ريشه در باورهاي ايرانيان در اعصار پيشين دارد. به باور نياكان ما، رفتار و پندار و منش حكمرانان نه تنها بر كردار و خلقيات مردمان اثرگذار است بلكه بر شرايط طبيعي و اقليمي و در نتيجه ميزان و كيفيت محصولات زراعي و دامي و نيز حركات و رفتار جانداران و درندگان تأثير دارد، تا آنجا كه حتي آنچه در ذهن و انديشة حاكم، از خير يا شر، خطور كند اثرات فوري و مشهود آن در زندگاني و شرايط زيستي مردمان به منصة ظهور ميرسد. از باب نمونه، حكيم طوس، در شرح وقايع دورة پادشاهي بهرام گور (420-438 ميلادي)، ضمن نقل ماجرايي شنيدني از بهرام، به اين گونه باورهاي ايراني اشاره ميكند.
در اين داستان نكات جالبي از چگونگي زندگاني روستائيان و خوراكهاي ساده ـ چون نان، ماست، سركه و سبزي (تره) آنان، و نيز سنتهاي پسنديدة خانوادة دهقان ايراني در عصر ساسانيان مطرح است. از جمله ذكر نام ايزد يكتا در شروع كارهاي خير چون دوشيدن شير گاو؛ مشورت و همكاري صميمانة زن و شوهر در همة امور مزرعه و منزل، مهماننوازي تمجيدآميز آنان، كه ميزبان همة توان و امكان خود را براي عزّت و خور و خواب مطلوب مهمان به كار ميبرد؛ براي مهمان خورش دلپذيرتر تهيه ميكرد، به اين منظور ديگ سنگي (موسوم به «هر كاره»، اكنون در خراسان تداول دارد)، كه همواره در انبار يا صندوقخانه (:نَهُفت) بود، ميآورد و هريسه (هليم) و شيربا (شيربرنج، شايد «بلغورشير» كه پخت آن با شير و بلغور گندم در خراسان معمول است) در آن ميپخت. زيربا، كه از گوشت و سركه و زعفران تهيه ميشد، خورشي بس مقوّي و شاهانه بود و در مهماني متمولين تدارك ميديدند.
عزت و ارج نهادن به مهمان از سنتهاي كهن ايراني است. همانطور كه ايرانيان، به پيروي از آيينهاي پيشين، براي بزرگان دين و دانش، و نيز سالخوردگان، كمال احترام و عزت را مرعي ميدارند، براي مهمان نيز چنين حرمتي قائل ميشوند، بدان سان كه ميزبان همه امكاناتِ خويش را در جهت حرمت و پذيرايي، شايستة بزرگان، براي مهمان معمول ميدارد؛ بهترين اتاق و صدر مجلس با فرش و بالش زيبا را به مهمان اختصاص ميدهد، با بهترين خورشها در ممتازترين ظروف از وي پذيرايي ميكند. حتي در قديم جايگاهي خاص در اتاق پذيرايي با نام «شاهنشين» براي مهمان ساخته ميشد. طبقات اجتماعي فرودست جامعه نيز، به نسبت امكانات و وسع خويش، همه توان خويش را براي پذيرايي مطلوب از مهمان به كار ميبردند. حكيم طوس در داستان بهرام گور، ضمن تبيين رابطة دادگري و بركات حضرت باري، جلوهاي از حرمت مهمان در نزد ايرانيان قديم را روايت كرده است. به احتمال قريب به يقين، ايرانيان واژة پهلوي مهمان / mehmān را با همين مفاهيم و تعبيرات حرمتآميز اتخاذ كردهاند، چون كلمة مهمان در هويت لفظي خود (مِه / meh : بزرگ + مان / mān : خانه) همان معني را دارد. صاحب فرهنگ نظام نيز، با ثبت املاي پهلوي واژة مهمان، چنين گماني داشته: «ممكن است به معني بزرگِ خانه باشد كه مان به معني خانه است» (ج 5، ص 274).
به روايت فردوسي (شاهنامه، 4/1871-1876)، روزي بهرام در فصل بهار، در نخجيرگاهي، پر از آهو و گورخر و ميش كوهي (غُرم) به شكار پرداخت، با اژدهايي مواجه شد و با سختي او را از پاي درآورد. خسته و فرسوده هامون را در نورديد و سرانجام رنجور و دردمند به دهيآباد رسيد. زن دهقاني، سبو بر كتف، به رسم مهماننوازي، بهرام را به خانه دعوت كرد و: «حصيري بگسترد و بالش نهاد» و سپس: «بياورد زن و بنهاد راست £ بَرو ترَّه و سركه و نان و ماست». بهرامِ دردمند و درمانده: «بخورد اندكي نان و نالان بخفت»، در اين فاصله زن دهقان به شوهرش برزين گفت:
بره كشت بايد ترا كآن سوار/بزرگ است و از تخمة شهريار
بره كشت شوهر به فرجام كار/به گفتار آن زن ز بهر سوار
آنگاه زن دهقان «ديگي هريسه بپخت» و نزد سوار آورد، و در پي آن: «چو بهرام دست از خورشها بشُست £ همي بود بيخواب و ناتندرست» و در آن حالت رنجوري بابِ گفتگو با زنِ دهقان را باز كرد، و از وضعيت مردمان و سختيهاي آنان پرسيد، و نظر او را دربارة شاه و عوامل حكومتي جويا شد، و در پاسخ به وي:
زن پرمنش گفت كاي پاك راي / بدين ده فراوان كَس است و سراي
هميشه گدار ]:معبر[ سواران بود / ز ديوان و از كارداران بود
يكي نام دزدي نهد بر كسي/كه فرجام از آن رنج يابد بسي
بكوشد ز بهر درم پنج و شش/كه ناخوش كند بر دلش روز خوش
زن پاك تن را به آلودگي/ برد نام و يازد به بيهودگي
زياني بود كان نيايد به گنج /ز شاه جهاندار اين ست رنج
انديشه و ذهن بهرام از شنيدن اين گفتار مكرر و خواب و خوراكش گرفته شد. همه شب فكر ميكرد كه شيوة دادگري او موجب اين ناهنجاريها شده است و بايد درشتي و ستمگري پيشه كند. خطور اين انديشهها به ذهن بهرام عوارضي را در پي داشت كه بهرام ـ با چشم بيخواب در سحرگاه، موقعي كه خورشيد (خور) جامة سياه شب را ميدريد ـ از رفتار و گفتار بامدادي زن و مردِ ميزبان، بدانها پي برد و عبرت گرفت. فردوسي در پي ابيات مزبور، در ادامة داستان پندآموز بهرام، ميگويد:
پرانديشه شد زين سخن شهريار/كه بَد شد ورا نام از ان يادگار
به دل گفت پس شاه يزدانشناس/كه از دادگر كس ندارد هراس
درشتي كنم زين سپس روز چند/كه پيدا شود مهر و داد از گزند
بدين تيره انديشه پيچان نخفت/همه شب دلش با ستم بود جفت
بدانگه كه خور، چادر مشك بوي/بدرّيد و بر چرخ بنمود روي
بيامد زن از خانه با شوي گفت/كه هركاره و آتش آر از نهفت
ز هر گونه تخم اندر افكن به آب/نبايد كه بيند ورا آفتاب
كنون تا بدوشم من از گاو شير/تو اين كارِ هركاره آسان مگير
بياورد گاو از چراگاه خويش/فراوان گيا بُرد و بنهاد پيش
به پستانش بردست ماليد و گفت/به نام خداوند بي يار و جفت
تهي ديد پستان گاوش ز شير/دل ميزبان جوان گشت پير
چنين گفت با شوي كاي كدخداي/دل شاه گيتي دگر شد به راي
ستمكاره شد شهريار جهان/دلش دوش پيچان شد اندر نهان
بدو گفت شوي از چه گويي همي/به فال بد اندر چه جويي همي
بدو گفت زن كاي گرانمايه شوي/مرا بيهده نيست اين گفتگوي
ز گردون نتابد ببايست ماه/چو بيدادگر شد جهاندار شاه
به پستانها در شود شير خشك/نبويد به نافه درون نيز مُشك
زنا، و ريا آشكارا شود/دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد/خردمند بگريزد از بيخرد
شود خايه در زير مرغان تباه/هرآنگه كه بيدادگر گشت شاه
چراگاه اين گاو كمتر نبود/هم آبشخورش نيز بَتَر نبود
بهپستان چنين خشك شد شير اوي/دگرگونه شد رنگ آژير اوي
چو شاه جهان اين سخنها شنود/پشيماني آمدش از انديشه زود
به يزدان چنين گفت كاي كامگار/توانا و دارندة روزگار
اگر تاب گيرد دل من زِ داد/ازين پس مرا تخت شاهي مباد
زن فرّخ پاك يزدان پرست/دگرباره بر گاو ماليد دست
به نام خداوند زد دست و گفت/كه بيرون گذاري تو شيراز نهفت
ز پستان گاوش بباريد شير/زن ميزبان گفت كاي دستگير
تو بيداد را كردهاي دادگر/وگرنه نبودي ورا اين هنر
و زان پس چنين گفت با كدخداي/كه بيداد را داد شد باز جاي
تو با خنده و رامشي باش ازين/كه بخشود بر ما جهان آفرين
به هركاره در شيربا پخته شد/زن و مرد ازان كار پردخته شد
به نزديك مهمان شد آن پاك راي/همي برد خوان از پسش كدخداي
نهاد از برش كاسة شيربا/چه نيكو بُدي گر بُدي زيربا
و چون بهرام لختي «شيربا» بخورد، تازيانهاش را به برزين دهقان داد و گفت آن را در مسير راه در جايي بلند بياوزيد. برزين تازيانه را بردرختي آويخت. پس از چندي سپاه شاه در جستجوي بهرام به آن درخت رسيد و از نشانة تازيانه وي را يافتند. برزين و همسرش پي بردند كه ميزبانِ شاه بودهاند: «پر از شرم رفتند هر دو زراه £ پيادهروان تا به نزديك شاه» و گفتند … شاها بزرگا:
بدين خانه درويش بُد ميزبان/زني بينوا شويِ پاليزبان
بدين بندگان نيز كوشش نبود/هم از شاه ما را پژوهش نبود
كه چون او بدين جاي مهمان رسد/بدين بينوا ميهن و مان رسد
بدو گفت بهرام كاي روزبه/ترا دادم اين مرز و اين بوم و ده …
بشد زين ده بينوا شهريار/بيامد به ايران گوهر نگار
مباركشاه معروف به فخر مدبر (1346، 66-67) در قرن ششم داستان ديگري از ماجراهاي بهرام گور نقل كرده است:
چنين آوردهاند كه روزي بهرام گور به شكار رفته بود ـ پسِ گور خري سه چهار فرسنگ بتاخت تا او را بيگفند و غرض خود حاصل كند ـ از لشكر جدا افتاد، گرمگاه بازگشت و نيك تشنه شد ]…[ به دهي رسيد دهقاني را بديد در باغي نشسته ]…[ بهرام فرود آمد دهقان اسپش را به باغ برد و زين فرو گرفت. پس برفت و قدحي آب انگور آورد و به بهرام داد، چون بخورد نيكش خوش آمد كه تشنگي به غايت رسيده بود. دهقان را گفت برو قدحي ديگر آر كه نيك با لذت است. چون دهقان برفت تا ديگر آرد، بهرام در دل انديشيد كه: اين باغي سخت خوش است، ازين دهقان به هر نوع كه باشد ببايد خريد تا هر وقت از شكار بازگرديم اينجا فرود آييم و ساعتي بياساييم؛ دهقان باز آمد و قدحي ديگر بياورد اما چون قدح اول پر نبود. بهرام دهقان را گفت: زود سير شدي از مهمان؟ گفت چگونه يا امير؟ گفت: از آنكه چون اول بار پُر نياوردي؛ دهقان گفت: اين بار خوشة انگورِ بزرگتر و نيكوتر از درخت جدا كردم، اما هر حيلت كه كردم قدح پُر نشد. بهرام گفت: اين نيك عجب است كه از خوشة خُرد قدح پر ميشودو از خوشة بزرگ پر نميشود، سبب اين چه باشد؟ دهقان گفت: اين را هيچ سببي نيست مگر كه پادشاه را دل و نيّت در كار رعيت درين وقت بد شده است؛ هرگاه كه پادشاه بر رعيت دل و نيّت بد كند شير در پستان چهارپايان، و آب در جويها و كاريزها، و ميوه درختان كم شود و بيبركتي و نقصان در همه چيزها پيدا آيد. بهرام گفت: اي دهقان راست گفتي، پادشاه منم و اين سبب از جهت نيّت بد من بوده است، و انديشة خود باز گفت، و گفت: توبه كردم و از اين انديشه بازگشتم و خراج اين ده ترا بخشيدم، و آن بر روي روزگار يادگار ماند.
بعد از اسلام اين گونه پندارها در بين عربها و ديگر اقوام، تحت تأثير فرهنگ ايراني، شيوع و دامنة بيشتري پيدا كرده و استمرار يافته است. بدانسان كه دانشمندان، ادبا، شاعران، مورخّان و عالمان دين در آثار، نگارشها و سرودههاي عربي و پارسي خود به اين گونه پندارهاي ايراني و منشأ باستاني آنها اشارههايي دارند. از آن جمله ابن قتيبه، طبري، مسكوية رازي، مسعودي، ثعالبي نيشابوري، ابوحامد كرماني، ابوالقاسم كاشاني، حمدالله مستوفي در آثار خويش، و فرزانگان اهل طوس در كتب اخلاقيات خود ـ خواجه نظامالملك در سياستنامه، غزالي در نصيحهالملوك، خواجه نصيرالدين طوسي در اخلاق ناصري و اخلاق محتشمي (و شاعران طوسي: دقيقي، فردوسي، اسدي در سرودههايشان) ـ خلفا، سلاطين و فرمانروايان را با گفتارهاي سنجيده و دلنشين به اشاعة عدل و رعيّت پروري و داد و دهش ترغيب نمودهاند، و با نقل روايات و داستانهاي كهن، وقايع تاريخي عبرتآموز، از عواقب ستمگري، و نيز نتايج دادگري سلاطين، خليفگان و حكمرانان قديم، توجه آنان را به تناسب بين ميزان عدالت حاكم بر جوامع با اثرات آن بر نعمات و بركات حاصل از زراعت جلب كردهاند.
بعد از اسلام كتابهايي با مباحث اخلاقيات و پندنامههايي از عهد ساسانيان برجاي بوده، و نيز سخنان حكمتآموز و داستانهايي، از شهرياران عصر اساطيري تا عهد ساساني، در بين ايرانيان دهان به دهان و نسل به نسل نقل ميشده كه مورد توجه خلفا و بزرگان عرب قرار گرفته و در منش و شخصيت آنان تأثير گذاشته است. مثلاً ابوعبدالله مقدسي در قرن چهارم، به استناد منابع قديمتر نوشته است: «عمر ميگفت من دادگري را از كسرا ]خسرو انوشيروان[ و سيرت او فرا گرفتم» (مقدسي، 1361، 1/26)؛ همچنين در دورة خلافت مأمون (198-218 ه (، در خاكبرداري كف ايوان مداين توسط زوبان، كتابي بر پوست آهو نوشته، محفوظ در صندوقي بلورين، با عنوان «جاويدان خرد» پيدا شد كه به دستور مأمون توسط حسن بن سهل سرخسي از پهلوي به عربي ترجمه شد و شيوههاي حكمتآميز جهانداري مندرج در آن، با بهرهوري از درآميختن دين با دولت و دانش و دبيري و دهقاني، مورد استفاده و تقليد مأمون، در شالودهريزي بنيان خلافت و شيوة حكومت، قرار گرفته است (ابريشمي، 1379، 46-47). اين گونه كتابهاي اخلاقي و پندنامهها و نيز سخنان حكمتآموز و داستانهاي شفاهي رايج در بين ايرانيان، به عربي ترجمه شده و گفتارها و مباحثي از آنها به تفاوت به شهر ياران ايراني، چون هوشنگ، اردشير بابكان، خسرو انوشيروان يا ديگر شاهان منسوب گرديده است.
در متون كهن بعد از اسلام (عربي و فارسي) سخناني پندآموز از اردشير بابكان سر سلسلة ساساني (حكومت 226-241 م) نقل شده است. به نوشتة مسعودي (تاريخنگار، قرن چهارم هجري) نامهاي از اردشير بر جاي بوده كه در مطلع آن: «به دبيران كه عهدهدار تدبير ملكاند، و فقيهان كه ستونهاي ديناند، و كشاورزان كه آبادكنندة زميناند» درود فرستاده است (مسعودي، 1344، 1/243). از سخنان پندآموز اردشير بابكان است: «توانمندي جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آباداني به دست نيايد، و آباداني جز با دادگري و تدبير نيكو پديد نگردد» و «ماليات ستون كشور است كه هيچش چون دادگستري فربه نكند، و هيچش چون ستمكاري لاغر نسازد» (ثعالبي، 1368، 305-306). در اين منابع داستانها و رواياتي از دورة بيدادگري انوشيروان و نيز دوران دادگستري وي نقل شده است، مثلاً به نوشتة طبري: «گويند تا آن روزگار در قلمرو ايران شغالي وجود نداشت، اين حيوان در عهد انوشيروان از تركستان به ايران روي آورده است»، انوشيروان سبب هجوم اين جانور را از موبد موبدان جويا شد، وي در پاسخ گفت: «هرگاه عدالت بر كشوري حكمفرما نشود و عدل و داد جايگزين جور و بيداد نگردد، مردم آن سرزمين دچار حمله و هجوم دشمنان خويش ميگردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو ميريزد، و اكنون بيمناك شدهام كه مبادا از پديد آمدن اين حيوانات در كشورت مصيبتي روي بدهد. چيزي نگذشت، انوشيروان شنيد كه سلحشوران ترك به اقصي نقاط كشور تاختهاند. فرمان داد كه وزيران و كار گزارانش بايد در هيچ امري از امور از آيين عدل و داد قدم فراتر ننهند، و به كاري كه منافي با عدل و انصاف است دست نزنند. خداوند متعال بر اثر اين تدبير و داد ]گري[ شر آن دشمنان را، بي آنكه انوشيروان به پيكار آنان اقدام كند، دور كرد» (طبري، 1351، 203). كرماني (همان، 51) در سال 584 هجري داستان جالب ديگري در تغيير شيوة انوشيروان نقل كرده است:
آوردهاند كه انوشيروان در ابتداء مَلِكِ ظالم بود و ولايت او خراب ميشد، و نميدانست كه سبب خرابي ولايت او چيست؟ و او زبان مرغان دانستي و بر فحاوي ]: مفاهيم[ الحان ايشان وقوف داشتي، روزي ميگذشت، دو جغد بر ديوار خرابهاي بودند، يكي خطبة دختر ديگري ميكرد از جهت پسر خويش. جواب داد كه عقد اين وصلت آنگاه منتظم شود كه نحلت ]:شيربها، كابين[ صد خرابه بذل كني. خاطب ]: خواستگار[ جواب داد كه: تكليف صعب ننمودي ]…[ اگر اين پادشاه هست و ظلم او، تا يك سال ديگر هزار خرابه توانم داد. نوشروان از آن سخن بدانست كه سبب خرابي ولايت او ظلم است، از آن سيرت بگرديد و عدل پيش گرفت.
نظامي گنجوي (در قرن ششم هجري) نيز داستان مزبور را با تفاوتهايي به نظم درآورده است: «دختر اين مرغ بدان مرغ داد £ شيربها خواهد ازو بامداد»، مرغ خواستگار براي قبالة دختر، با اشاره به ظلم بي حد انوشيروان و افزايش روزافزون تعداد روستاهاي ويران، وعده ميدهد كه: «اگر ملك اين ست نه بس روزگار£ زين ده ويران دهمت صدهزار» (نظامي، 1960 م، 96؛ همو، 1366، 56). مسعودي، در قرن چهارم هجري، زمان وقوع داستان مزبور را در عهد بهرام دوم ساساني (حكومت 277-293م) ذكر كرده، و در اين روايت موبد موبدان مضامين گفتگوي دو جغد را براي بهرام شرح داده است (مسعودي، 1/246)؛ موبد موبدان در ادامه سخناني حكمت آموز خطاب به بهرام گفته كه مسعودي شرح و نتيجة آن را نقل كرده است (همان، 1/247):
ملك جز به شريعت و طاعت خدا و عمل به امر و نهي او قوت نگيرد و شريعت جز به ملك قوام ندارد. قوت ملك به مردان است و قوام مردان به مال و مال جز به آبادي حاصل نشود و آبادي جز به عدل صورت نگيرد، زيرا عدل ترازوي خداست كه ميان خلق نهاده و سرپرستي بر آن گمارده ]…[ بله اي پادشاه تو به املاك پرداختي و آن را از صاحبان و آبادكنندگانش كه خراجگزار و ماليات بده بودند گرفتي و به اطرافيان و خدمه و مردم بيكار و ديگران دادي كه به سود سريع چشم دوختند و منفعت زود خواستند، و آبادي و مآلبيني را كه ماية اصلاح املاك بود از نظر دور داشتند، و به سبب تقرب پادشاه، در كار وصول ماليات ايشان سهلانگاري شد و با ديگر مالياتدهندگان و آبادكنان املاك ستم روا داشتند، كه املاك را رها كردند و از ديار خويش برفتند و در املاك ]آنان[ اهل نفوذ سكونت گرفتند و آبادي كم شد و املاك خرابي گرفت و ماليات كاهش يافت و سپاه و رعيت تباه شد و ملوك و اقوام اطراف طمع در ملك ايران بستند، ]زيرا[ كه دانستهاند مايههايي كه به وسيله آن پايههاي ملك استقرار ميگيرد از ميان رفته است. چون شاه اين سخن از موبد بشنيد ]…[ املاك را از خاصان و اطرافيان بگرفتند و به صاحبانش پس دادند ]…[ زمين آباد شد و ولايت حاصل فراوان داد و مال بسيار به نزد خراجگيران فراهم آمد و سپاه قوت گرفت و ماية دشمنان ببريد ]…[ فراواني و بركت عام بود و عدالت شامل.
مسعودي، در جاي ديگر (1349، 39-41)، ضمن شرح مبسوطي دربارة سرزمين عراق يا «سياهبوم»، از درجة ممتاز آباداني و ميزان ماليات آن در عهد قباد و فرزندش انوشيروان سخن گفته، و با اشاره به وضعيت اين سرزمين در عصر خسرو پرويز، كه بخشي از آن به دست روميها افتاد، نوشته است:
بسياري از اين نواحي اكنون همچنان است كه در آن وقت بود، زمين آن از دست نرفته و مردمش نابود نشدهاند. همين قدر بايد كه مالكان و ادارهكنندگانش خدا ترس و كاردان، لايق، عادل، عفيف و مدبِّر باشند تا كارها سامان گيرد و منظم شود و چندان مال به دست آيد كه اركان بدان استوار و ولايتآباد و دربندهاي پرنگهبان و دشمن منكوب شود كه: روش عدل ماية دوام دولت است، و جهان را به عدالت ساختهاند و جز به حق قوام نگيرد كه حق ميزان خداست كه در زمين ميان بندگان نهاده و حكم وي از خطا بر كنار است، و هر كه آن را رعايت نكند عمرش كوتاه و دورانش سپري شود كه ظلم رعيت ماية بليات است ]…[ سياه بوم در ايام پارسيان دوازده ايالت بود ـ و ايالت را به زبان پارسيان استان گويند ـ و هفتاد ولايت داشت كه در هر ايالت چند ولايت بود. سپس به مرور ايام اين ترتيب تغيير يافت ]…[ و استانهاي سياهبوم ده استان شد كه چهل و هشت ولايت داشت. پس از آن به سبب شكستبندها، وجلاي وطنها، و خشكسالي و ستم تركان و ديلمان كه تا كنون يعني به سال سيصد و چهل و يكم ـ و دوران خلافت مطيع ]334-363 ه [ بر آن ناحيه تسلط دارند ـ كار نقصان و ويراني بالا گرفت.
از اينگونه داستانها، سخنان و گفتگوها ـ كه تبيينكنندة باورهاي ايرانيان قديم در زمينة ارتباط بين عدالت و زراعت، دادگري و دوام حكومتها، بيدادگري و بلاياي طبيعت و ديگر پندارهاي مشابه است ـ در متون قديم به فراواني آمده، و برخي از آنها هنوز هم در بين عامه تداول دارد. ابوالحسن بيهقي (1344، 47)، ضمن شرحي درباره مسير هارون الرشيد (خلافت 170-193 قمري)، از راه بيهق به طوس، و نزول وي در ديه كهناب از نواحي بيهق، به هنگامي كه قحطي غلبه داشت و «حمويه دهقان كهناب بود ]…[ هرون الرشيد او را پيش خويش خواند، گفت: مرا درين ايام قحطي چه مدت مهماني تواني داشت؟ حمويه گفت: اگر عدل بود چندانكه فرمايي. گفت: چه عدلخواهي؟ گفت: كشت و برز را تعرض نارسانيدن و شحنه با حشم در كاه و هيمه اسراف نكنند…». به نوشتة كرماني: «عبدالله بن طاهر ]حكومت 213-230 ه [ پدر خويش را گفت اي پدر گويي كه اين ملك در خاندان ما تا كي ماند؟ گفت: اي پسر تا بساط عدل گسترده باشيم» (كرماني، 1339، 50)؛ همود در ادامه با نقل داستانهايي از دادگري نوشروان، ابياتي در وصف عدل آورده است (همان، 52):
عدل شه پاسبان مُلكتِ اوست/بذل او قهرمان دولت اوست…
عدل مر مرگ را بريزد آب/عدل مر فتنه را ببندد خواب…
خواجه نظامالملك (407-487 ه(، دعاي خير خلق خدا را موجب بقاي حكومتها ذكر ميكند، كه دادگستري زمينهساز دعاگويي ميشود: «… رضاي حق تعالي اندر احساني باشد كه با خلق كرده شود، وعدلي كه ميان ايشان گسترده آيد، بسته است ]…[ گفتهاند بزرگان دين كه: الملك يبقي معالكفر و لايبقي معالظلم؛ معني آن است كه مُلك با كفر بپايد و با ستم نپايد» (طوسي، 1347، 15).
يكي از مورخان ايراني، در شرح وقايع سال 705، در دورة اولجاتيو، شرحي مبتني بر منابع كهن نقل كرده است (قاشاني، 1348، 48):
شرط پادشاه عادل آنست كه عمارت دوست و رعيت پرور باشد و الا مُلك برو حرام است. در دين زردشت النبي آمده است كه عمارت و زراعت ركني است از اركان دين، ]و همچنين باشد[ فلاحت و حراثت ]: برزگري و باغباني[، و انفجار عيون ]جوشيدن يا بيرون كشيدن آبهاي زيرزميني،چون حفركاريزها و جاري كردن چشمهها[ مظنة يقين ]؛ بيگمان، به ظنِّ يقين[. و به داود ]پيامبر[ وحي آمد كه قوم خود را نصيحت كن تا ملوك عجم ]: ايران[ را تهجين ]: زشتگويي[ و نفرين نكنند، چه ايشان كسانياند كه عالمِ خرابِ ويران را معمور و آبادان ميدارند.
از اين گونه داستانها و گفتارهاي پندآموز در منابع عصر قاجاريه نيز نقل شده كه مبتني بر مآخذ قديمتر است. مثلاً در روزگاري كه فقر و فاقه دامنگير رعايا شده و فساد و تباهي همة اركان حكومت قاجار فرا گرفته بود ـ استعمارگران روس و انگليس فرصت يافتند كه بخشهاي زيادي از پيكر ايران را جدا كنند ـ يكي از فرزانگان ايراني نوشته است: «در تعمير خزينة دولت سعي بليغ لازم است كه در وقت ضرورت به زري توان لشكري آراستن، ولي زر را از خرج لازم نميتوان كاست، و مصالح الاملاك رعيت را، چنانكه رسم حكام است، نميتوان گرفت ]…[ تعمير خزينه به تكثير زراعت و تربيت رعيت است» (قزويني، كتابچة ضميمه، 1370، 140). مقارن با همان ايام فرزانهاي عرب نوشته است: «خداي سبحان جلت حكمته هر ملتي را از اعمال كسي كه بر خويش حاكم ساختهاند مسئول قرار داده و اين است معني اين كلام حق كه: چون ملتي سياست خويش نيكو ننمايد خداوند او را زبون ملت ديگر فرمايد تا بر او حكم نمايد ]…[. هر زمان ملتي به درجة رشد رسد عزت خويش باز آرد، و اين معني اين سخن عدل است كه: خداوند مردمان را ستم ننمايد بلكه مردمان بر خويش ستم روا دارند؛ ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم ] الرعد / آيه 11[» (كواكبي، 1364، 163-164).
***
امام محمد غزالي (وفات 505 ه ) كتاب نصيحه الملوك را ـ در اواخر عمر، پس از ترك بغداد و اقامت در زادگاهش طوس ـ نوشته است؛ در روزگاراني كه فساد و فتنة تركان تركستاني نه تنها دارالخلافة بغداد را گرفته بود بلكه عوامل وحشي آنان، يعني تركان غز و غزنوي و سلجوقي و غير آن، قلمروهاي فرهنگ ايراني، به ويژه خراسان، را به ويراني و نابودي كشانده بودند. غزالي باب اول را «در عدل و سياست و سيرت ملوك»، با استفاده از منابع كهن، نوشته است. وي با نگاهي به زندگاني شاهان باستاني ايران، با يادآوري اين نكته كه «خداي تعالي پادشاه همة شاهان است» در باب دادگري اين شهرياران با كيش زرتشتي (مُغان) سخن گفته و نوشته است:
اندر تاريخها چنين است كه: چهار هزار سال اين عالم را مغان داشتند، و ]ادارة[ مملكت اندر خاندان ايشان بود، و از بهر آن بماند كه ميان رعيت عدل كردندي، و رعيت را نگاه داشتندي؛ و اندر كيش خويش جور و ستم روا نداشتندي، و جهان به داد و عدل آبادان كردند. در خبر آمده است كه خداي تعالي به داود پيغامبر وحي كرد تا ]كه[ داود قوم خويش را بگويد: تا اهل عجم ]ايرانيان[ را دشنام ندهند، كه ايشان آن كساني بودند كه جهان آبادان كردند تا بندگان من دروي زندگاني كنند. پس ببايد دانستن كه آباداني جهان از پادشاهان است، كه اگر پادشاه عادل بُوَد، جهان آبادان بَُوَدو رعيت ايمن بود؛ چنان كه به وقت اردشير و افريدون و بهرام گور و كسري انوشيروان بود. و چون پادشاه ستمكار بُوَد جهان ويران شود، چنانكه به وقتِ ضحّاك و افراسياب و يزدگرد بزهكار مانند ايشان… (غزالي، 1367، 82-83). و بدان كه كوشش آن پادشاهان قديم به آباد داشتن اين جهان بود؛ از بهر آنكه دانستند كه هرچند آباداني بيشتر، ولايت بيشتر و رعيّت به انبوهتر ]…[ و به جور و ستم كردن همداستان نبودندي، و از كسان خويش بيداد كردن روا نداشتندي، از آنكه ميدانستندي كه مردمان با جور و ستم پاي ندارند و شهرها و جايها ويران شود، و مردمان بگريزند و به ولايات ديگر شوند ]…[ و دخل كم شود، و عيش مردمان تلخ و بيمزه گردد و رعيت پادشاهِ جابر را دوست ندارند، و هميشه بروي دعاي بد كنند تا خداي تعالي ايشان را برخورداري ندهد و زود هلاك شوند (همان، 100).
غزالي با اشاره به آگاهيها و سياست ملوك عجم در مملكت داري و رعيتپروري ميافزايد: «… و نيز دانستند كه حكيمان جهان راست گفتهاند كه: دين به پادشاهي، و پادشاهي به سپاه، و سپاه به خواسته، و خواسته به آباداني، و آباداني به عدل استوار است» (همانجا). پيشتر از غزالي مورّخان ديگري چون ابن قتيبه (دينوري، عيونالاخبار، باب يكم، 9)[1] بدون ذكر سند در اين وجه نقل كرده است: «لاملك الا بالرجال و رجال الا بالمال و مال الا بالعماره و عماره الا بالعدل» (مظاهري، 1373، 445)؛ مباركشاه (1346، 120)، متن عربي و ترجمه فارسي سخن پندآموز مزبور را، ضمن معرفي گويندة آن، با كمي تفاوت نقل كرده است: «اردشير بابكان ـ كه از ملوك پارس بودست و نيك عادل و بسيار خيِّر و كمآزار ـ ميگويد: لَن يَقوُم اَلمُلكُ اِلا بِالرّجالُ اِلا بِالمالُ و لا اَلمالُ الا بِاالرَّعيه و لاالرَّعيه الا بِاالعَدلِ و السِياسَه؛ يعني: ملك هرگز قايم نماند مگر به مردان، و لشكر و مرد قايم نشود مگر به مال، و مال حاصل نشود مگر از رعيت، و رعيت مرفه و آسوده نشود مگر به عدل و سياست». اين گفته را برخي از نويسندگان قديم به هوشنگ، و بعضي به اردشير و نيز انوشيروان نسبت داده و با مضاميني كم و بيش مشابه به اين صورت نقل كردهاند: «قدرت بيلشكر، لشكر بي زر، زر بي زراعت، و زراعت بدون عدالت و حسن سياست حاصل نشود» (ابريشمي، 1379، 48). مسعودي (مورّخ سدة 4) از قول انوشيروان نقل كرده است: «پادشاهي به سپاه است، و سپاه به مال، و مال به خراج (ماليات) و خراج به آبادي (كشاورزي) و آبادي به عدل، عدالت به اصلاح عمال، و اصلاح عمال به درستكاري وزيران است، و سرهمة اين است كه شاه مالكِ نفس خويش باشد و آن را تأديب كند كه مالك آن، و نه مملوك آن، باشد» (مسعودي، 1344، 1/264). نجم رازي مضاميني دلنشين با اين عبارات دارد: «به حقيقت جهان به مردم آبادان است و مردم به قُوت زندهاند، و قُوت از زراعت حاصل آيد، و زراعتِ به امن از عدل خيزد و عدل از پادشاه عادل آيد، و به ضد اين خرابي جهان از پادشاه ظالم است» (نجم رازي، 1381، 126). افضلالدين ابوحامد كرماني، همان مطلب عربي ابن قتيبه را با انتساب به منصور دوانيقي (خليفهي عباسي، حكومت 136-158)، نقل و نيز ترجمه كرده است: «مُلك را به مرد توان داشت و مرد به مال، و مال به عمارت به دست آيد و عمارت به عدل ميسّر شود» (كرماني، 1339، 27).
غزالي از دادگستري انوشيروان با تمجيد فراوان ياد كرده، و از عمران و آبادي و امنيت در عهد او سخنها گفته و از جمله نوشته است: «… و سياست نوشيروان بدان جايگاه بود كه اگر كسي خرواري دينار ]سكة طلا[ جايي بيفكندي، اگر دير بماندي، هيچ كس را ياراي اين نبودي كه برگرفتي، جز خداوند دينار ]…[ نوشروان به عمّال خويشنامه كرد كه: اگر خبر يابم كه در مملكت من زميني ويران است، مگر جايي كه تخم نپذيرد ]لم يزرع، غيرقابل كشت[ باشد، آن عامل را هم آنجا بردار فرمايم كردن. و ويراني زمين از دو چيز بود: يكي از عجز پادشاه و ديگر از جور وي» (غزالي، 1367، 110، 111)؛ غزالي در ادامه با اشاره به عمران و آبادي ايران در عهد نوشروان گويد: «در آن روزگار پادشاهان بر يكديگر حسد بردندي تا ولايتِ كه آبادتر است؟» و در پي آن حكايتي جالب نقل كرده است:
پادشاه هندوستان رسولي فرستاد به نوشروان كه: من به پادشاهي از تو اوليترم، خراج به من فرست. نوشروان رسول را فرود آورد، و ديگر روز بار بداد. مهتران بخواند، و رسول را حاضر كرد، و گفت: جواب پيغام بشنو؛ پس نوشروان صندوقي بخواست، بگشاد و صندوقچه ازو بيرون كرد و مشتي كَبَر از آنجا برآورد و رسول را داد و گفت: به ولايت شما ازين بُوَد؟ ]رسول[ گفت: بسيار بُوَد. نوشروان گفت برو مَلِكِ هند را بگوي: نخست ولايت خويشتن آباد كن كه همه ويران گشته است و ]رستني[ كَوَر]= كَبَر[ گرفته است، و آنگه طمعِ ولايت آبادان ] ايران[ كُن، كه اگر در ولايت من بگردي و يك بُن كَبَر بجويي نيابي؛ و اگر من بشنوم كه اندر ولايت من يك بُن كَبَرست عامل آن ناحيت را بردار كنم (غزالي، همان، 111).
نويسندگان قديم رويشگاه گياه كَبَر (عربي آن: اَصَف) را زمينهاي ناكشتة خراب، ويرانهها و مواضع نمناك برشمردهاند. ابوريحان بيروني در معرفي «كَبَر» ميگويد: «در زمين نمدارِ خراب رسته شود، همچون جزايري كه درو زراعت نكنند» (بيروني، 1370، 57؛ نيز بيروني، 1358، 67)، و در پي آن داستاني مشابه نقل كرده، با اين تفاوت كه اين حكايت به قيصر روم و عمارةبن حمزه عامل منصور دوانيقي منسوب شده است:
منصور ]خليفة دوم عباسي[ عمارةبن حمزه را در تركيب هيئتي به نزد امپراتور فرستاد. ]عماره[ ميگويد: روزي با او نهار ميخوردم؛ كوزهي كوچكِ سر به مهر را خواست؛ فرمود تا چيزي را از آن درآوردند، در پيالهاي نهادند و آن را پيش من گذاشتند. من چشيدم، ترشي كَبَر بود، و لبخند زدم.]امپراتور[ از من پرسيد؟ و من گفتم: «اين در نزد ما بسيار است». او گفت: «در اين صورت سرزمين شما ويران است، زيرا اين ]گياه[ فقط در ويرانهها ميرويد، به همين جهت در نزد ما كمياب است» (بيروني، 1383، 240).
ظاهراً انتساب چنين حكاياتي (از جانب نويسندگان ايراني: بيروني و ابوحامد كرماني) به منصور دوانيقي، خليفة فرومايه و ستمگر، به منظور عبرت خليفگان و سلاطين جبّار و ظالم بعدي بوده است، كه توجّه آنان را به دادگستري و عمران و آبادي، و نتيجة آن رونق كشاورزي جلب كنند؛ چون نام خليفة دوم عباسي ابوجعفر منصور بوده كه، به لحاظ خِسّت فراوان، حساب دقيق موجودي حتي تا يك ششم يا يك دانگ (معرّب آن: «دانق» و جمع آن «دوانق») از هر درم خزانه را داشته است؛ او پس از بخشش 5 درم به همهي مردمان كوفه (از زن و مرد)، از هر يك از آنان به قهر 40 درم بازستد، و به منصور دوانقي (دوانيقي) شهرت پيدا كرد؛ همو، ناجوانمردانه ابومسلم خراساني را بكشت (دهخدا، لغتنامه، ذيل دانگ؛ معين، فرهنگ فارسي، ذيل منصور).
غزالي سخناني از دُستور (وزير) انوشيروان با نام «يونان» نيز نقل كرده، از آن جمله است: «يونان دستور، نوشروان را گفت: همداستان مباش با ظلم، كه ولايت تو ويران شود و رعيت درويش گردد كه تو آنگاه پادشاه درويشان باشي و سالار ويراني، و در جهان بدنام شوي» (غزالي، 1367، 110). مباركشاه (1346، 18) همين گفتة پندآموز دستور نوشيروان، با نام «گويان»، را مبسوط نقل كرده است: «گويان دستور، نوشيروان را گفت: اي شاه همداستان ]ظالم[ مباش كه عُمّال پادشاهي ترا بيران ]: ويران[ كنند و رعيت ترا درويش گردانند آنگاه تو پادشاه ولايت بيران و رعيت درويش باشي و ميان تو و دشمن هيچ فرقي نباشد كه اگر دشمن دست يابد بر ولايت تو بيش ازين نكند. نوشيروان به همة ولايت كه در پادشاهي او بود مثال نوشت كه همداستان نيستم، از هيچ عاملي كه از رعيت من يك درم سيم كه واجب نباشد بستاند، و نخواهم كه در ولايت من يك بدست ]: وجب[ زمين ناكشت و بيران باشد، و اگر پس ازين باز نمايند كه در فلان ولايت در پادشاهي من يك بدست زمين ناكشت و معطل باشد بفرمايم تا آن عامل را بردار كنند كه بيراني ولايت از دو چيز باشد: يكي از ستم پادشاه و ديگر از سستي پادشاه، و از اين هر دو چيز اينجا هيچ نيست كه درويشي رعيت از بيراني ولايت باشد». به نظر ميرسد كه «يونان» گويشي از «گويان» بوده كه حرف گ به ي بدل شد» چنانكه در واژگان: رگ = ري (شهر معروف)، زرگون = زريون، آذرگون = آذريون، هماگون = همايون مشهود است (لغتنامه، ذيل گ)
غزالي ميگويد: «و هرگاه كه سلطان جَور كند ناايمني پديد آيد؛ و هرچند نعمت بسيار بود رعيت را بيايمني نگُوارد» (همان، 129)، و «نشنيدهيي كه بزرگترين نعمتي از پس دين و مسلماني، تن درستي است و ايمني از سياست پادشاه بُوَد. پس واجب كند پادشاه را كه سياست كند و با سياست بُوَد ]…[ و پادشاه وقت و زمانة ما بدين سياست و هيبت بايد، زيرا كه اين خلايق امروزينه، نه چون خلايق پيشيناند، كه زمانة بيشرمان و بيادبان و بيرحمتان است؛ و نعوذ بالله اگر سلطان اندر ميان ايشان ضعيف و بيقوت بُوَد بيشك ويراني جهان بود، و به دين و دنيا زيان و خلل رسد؛ و جور سلطان، فيالمثل صد سال، چندان زيان ندارد كه يك سالة جور رعيت بر يكديگر، و چون رعيت ستمكار شوند ايزد تعالي برايشان سلطان قاهر گمارد» (غزالي، همان، 2-131). شكوة غزالي از فتنه و فساد تركان، به ويژه در خراسان، است. عبهري غزنوي در عصر حكومت آلب ارسلان سلجوقي (سالهاي 455 ـ 465)، اشارهاي به ويران شدن «ايران ز جور تركمان بد»[2] دارد؛ و ناصرخسرو قبادياني (وفات 484) نيز پيش از غزالي به دفعات از پريشاني مردمان خراسان به سبب جور و ستم تركان سخن گفته است.[3]
سنائي غزنوي (وفات 545) نيز بعد از غزالي اشارههايي به رواج ظلم و اشاعهي فساد در آن روزگار دارد. (سنايي، حديقه، 1368، 544).
عدل رفت و به جز فساد نماند /در همه عالم اعتماد نماند
يا (سنايي، حديقه، 1382، 265):
دولت اكنون زِاَمن و عدل جداست/هر كه ظالمتر است مُلك و ]ِي[ راست
غزالي در ذيل «حكمت» ميگويد: «يونان دستور نامه نبشت به نوشروان عادل و پندها دادش ]…[ چهار چيز بايد كه پيوسته با تو بُوَد: اول عدل، دوم خرد، سوم صبر و چهارم شرم؛ و چهار چيز بايد كه با تو نَبُوَد: اول حسد، دوم كبر، سوم بخل و چهارم كينه»، و در پي آن حكايتي نقل كرده است: «گويند نوشروان روزي به وقت بهاران برنشسته بود بر سبيلِ تماشا؛ و اندر ميان سبزي ميگشت و در درختان پُربار، و در باغهاي آبادان مينگريست؛ ناگاه از اسب فرود آمد و خداي را شكر كرد و روي بر خاك نهاد و زماني دراز در سجود بود. چون سر از خاك برداشت كسان خويش را گفت كه فراخي سال از داد و عدل پادشاه بُوَد، و از نيكو نيتي و احسان كردن با رعيت خويشتن و سپاس خداي را كه نيكو نيّتي ما در همه چيزها ]نمود[ پيدا كرد» (غزالي، 1367، 140-139). غزالي تأكيد ميكند كه انوشيروان سخن مزبور را براساس تجربهاي كه از اين واقعه اندوخته بود بيان كرده است:
گويند روزي نوشروانِ عادل به شكار رفته بود و از لشكر جدا مانده به بالايي برآمد؛ ديهي ديد و سَخت تشنه بود. بدان ديه شد و به در خانهيي رفت و آب خواست. دختركي بيرون آمد و او را بديد، به خانه باز آمد و يك تا نيشكر بكوفت و در آب آميخت و قدحي پُر كرد و بياورد و به دست او داد. نوشروان نگاه كرد خاشاكي ]ريزهي كاهي[ خُرد در آن قدح ديد. آن آب را آهسته كشيدن گرفت تا تمام بخورد. دخترك را گفت: شاباش! خوش آبي آوردي، اگر اين خاشاك درين قدح نبودي. دخترك گفت: اي سرهنگ آن خاشاك به عمد اندر آن قدح افكندم. نوشروان گفت چرا؟ گفت: از آنكه ترا تشنه ديدم و جگر گرم، اگر آن خاشاك نبودي تو آن آب آهسته نخوردي و ترا زيان داشتي. نوشروان را عجب آمد از زيركي آن دختر، پس گفت آن آب از چند نيشكر گرفتي؟ گفت از يكي، نوشروان از آنجا به تعجب بازگشت و چون به حَشَم رسيد جريدة خراجِ آن ديه بخواست، اندكي بود؛ انديشه كرد و گفت ديهي كه از يك نيشكر چندان آب آيد، دخلي بدين بسياري و خراجي بدين اندكي؟! در نيَّت كرد كه خراج آن ديه به زيادت كند.
پس وقتي ديگر بدان ديه رسيد، سوي آن خانه تنها گذر كرد و آب خواست؛ همان دختر بيرون آمد، او را بديد، بشناخت، به خانه باز آمد، تا آب ]نيشكر[ بيرون آورد و دير بماند. نوشروان را شتاب گرفت. بانگ زد، دخترك بيرون آمد؛ گفت چرا دير آمدي؟ دخترك گفت زيرا كه از يك نيشكر چندان آب نيامد كه تو بخوري؛ و امروز سه نيشكر بكوفتم تا چندان آب آمد كه از آن يكي آمده بود. نوشروان گفت اين از چه افتاد؟ ]دخترك[ گفت از نيت پادشاه؛ كه شنيدهام كه چون پادشاه را بر رعيّت نيّت بد گردد بركات از همة چيزها بشود. نوشروان بخنديد و باز نيّت نيكو بكرد، و آن دخترك را به حلال به خواست كه سخت زيرك بود (غزالي، 1367، 140 تا 142).
امام محمد غزالي عالم دين و دانشمندي با درايت بوده كه با تيزبيني توجّهي دقيق به اوضاع و احوال اجتماعي و اقتصادي بسيار سخت و ناامنيهاي ناشي از ظلم خليفگان و سلاطين و امراي ترك تبار عامل آنان داشته است. به همين منظور، با سخناني نغزِ حكيمانه و با حكاياتي پندآموز به فرمانروايان هشدار داده و موعظهگرانه آنها را راهنمايي كرده است:
نيكوترين چيزي كه پادشاه را ببايد دين راست است ]…[ و حكيمان گفتهاند كه خوي رعيّت از خوي ملك زايد، كه مردمِ عامه تنگ چشم و بدكردار از ملوك شوند، از آنكه خوي ايشان گيرند. نه بيني كه اندر تاريخ بياورند كه وليدبن عبدالملك خليفه بود، و همت او همه آباداني كردن بود؛ و همت سليمانبن عبدالملك بسيار خوردن و خوش خوردن، و آرزوي راندن؛ و همت عمربن عبدالعزيز عبادت كردن بود. و محمدبن علي بن الفضل گفت: من هرگز ندانستم كه كار خلق با كار سلطان زمانه پيوسته است، تا ديدم به روزگار وليدبن عبدالملك كه مردمان را همه همّت باغ و بوستان و سراي ]ساختن[ بود؛ و به روزگار سليمان بن عبدالملك همّت مردمان به خوش خوردن بود و ]همواره[ يكديگر را گفتندي تو چه خوردهيي و چه پختهيي؛ و به روزگار عمربن عبدالعزيز همّت مردمان عبادت كردن بود و قرآن خواندن و صدقه دادن و كارهاي خير كردن. تا بداني كه به هر روزگار مردم رغبت آن كنند كه سلطان ايشان كند از بد كردن و بد گفتن و آرزو و كام راندن ]…[ و امروز بدين روزگار آنچه بر دست و زبان اميران ما ميرود، اندر خور ماست. و همچنان كه ما بدكرداريم، و با خيانت و ناراستي و ناايمني، ايشان نيز ستمكار و ظالماند؛ و كَما تَكُونُونَ يُوَلّيَ عَلَيكم درست ببود بدين سخن كه كردار خلق با كردار پادشاهان ميگردد. نبيني كه چون از شهري صفت كنند كه آبادست و مردم آن شهر آسوده و راحت و از پادشاه خويش بيرنج، بدانكه آن از هنر و نيكو نيّتي پادشاه است نه از رعيت. پس درست شد آنچه حكيمان گفتند: اَلنّاس بِمُلُوكِهِم اَشبَهُ مِنهُم بِزَمانِهِم، مردمان زمانه به ملوك زمانه بهتر از آن مانند، كه به زمانة خويش و نيز در خبر آمده است كه: اَلنّاسُ عَلَي دينِ مُلُوكِهِم (غزالي، همان، 106 تا 110).
سنائي غزنوي، در مكاتيب خود، در نامهاي با بهرهگيري از متون كهن و مستند به گفتاري از پيامبرص نوشته است:
در بعضي آثار است كه دو چيز در عمر بيفزايد، و در زندگاني زيادت كند، و سبب باريدن باران و رستن درختان بود: يكي نصرت مظلومان، و يكي قهر ظالمان ـ و حجت بر اين گفته سخن پيشواي عالميان است، محمد مصطفي صلوات الله عليه كه گفت: «بِالعدلِ قَامتِ السمواتُ و الارض» ـ عدل بر مثال مرغي است كه هر كجا ساية وي برافتد، آنجا نيز سعد ]روشنايي خجسته[ و دولت شود؛ و هر كجا پَر زدن وي پديد آيد، آن موضع بسان فردوس اعلي شود؛ و هر كجا وي خانه سازد، آن زمين قبله و كعبة اميد اُمَّت گردد ـ و جور و ظلم مرغي است كه هر كجا پَرَد قحط سال شود و باران از آسمان بازايستد، و آب از چشمهها به قعر زمين باز شود، و حيات و حيا از ميان خلق معدوم شود (سنائي، 1362، 118).
سنائي غزنوي در سرودههاي خود نيز مضاميني در نتايج عدل و دادگريهاي حاكم بر جامعة آن روزگاران دارد (سنايي، حديقه، 1368، 551):
ظلم شد عدل و روز شد شب ما/زان همي نشنوند يا رب ما
عادلانيم يك با فن خويش/بند برداشتيم از تن خويش
هر كه او عدل خويش بگذارد/ظالمي را خداي بگمارد
تا برآرد ز مال و جانش دَمار/ظلم او را به ظلم سازد كار
سنايي ميگويد: «عدل سلطان به از فراخي سال» (دهخدا، لغتنامه، ذيل عدل)[4]، چرا كه دادگستريِ حكمرانان بلاياي طبيعي و خشكسالي را دفع ميكند و نعمتها را فراواني و رفاه و آسودگي مردمان، بهويژه كشاورزان، را فزوني ميبخشد، به گفتة همو: «عدل وَرز و به گرد ظلم مگرد £ ظلم از اين مملكت برآورد گردد» (سنايي، حديقه، 1368، 582)، سنايي در بيت آخر اشارة تلويحي به نتايج بيدادگري دارد كه عبارت از خشكسالي و گسترش بيابانهاست، چون غول بيابان سيطرهي هراسناكش را بر آباديها و كشتزارهاي سرسبز و باصفا كرانههاي كوير ميگستراند و گرد و خاك همه جا را فرا ميگيرد. خواجهنصيرالدين طوسي، به استناد منابع قديمتر، ميگويد: «چون واليان جور كنند باران نبارد و خشكسال بود» (طوسي، اخلاق محتشمي، 137)؛ همو در جاي ديگر يادآور ميشود كه: «عمارت دنيا به عدل مدني است و خرابي دنيا به جور مدني» (همو، اخلاق ناصري، 135).
امام محمد غزالي در نگارشهايش حكايات و وقايع عبرتآموز فراوان نقل ميكند. او در آثار ديگرش نيز اشاراتي در باب نسبت يا رابطة بين عدالت با بركات خداوند دارد و همچنين از عواقب ظلم و فساد مردمان ـ كه عبارت از قحط و غلا، فقر و ناامني و بليات زميني و آسماني باشد ـ سخن ميگويد. بررسي ديگر آثار غزالي از حوصلة مقالة حاضر بيرون است، و تنها با نقل روايتي از كيمياي سعادت به اين گفتار پايان ميبخشد (غزالي، 1361، 1/262):
مالك دينار ميگويد: در بنياسرائيل قحطي بود، بارها به استسقا ]طلب باران[ بيرون شدند، و اجابت نيفتاد. پس وحي آمد به پيغامبر ايشان كه ايشان را بگو كه: بيرون آمدهايد و دعا ميكنيد با كالبدهاي پليد و شكمهاي پُر حرام و دستهاي به خون ناحقآلوده؛ بر اين بيرون آمدن خشم من بر شما زيادت گردد و از من دورتر گرديد.
اين مطالب پارهاي بود از خيل باورها،گفتگوها، روايات و داستانهاي ايران و اسلامي در باب رابطه و نسبت بركات حضرت باريتعالي با ميزان و درجة دادگري حاكم بر جوامع بشري. اميد دارد براي خوانندگان مفيد و آموزنده باشد، و لطفاً، نقد و نظر احتمالي خود را به آدرس نويسنده مرحمت فرمايند:
تهران، كدپستي 1464664384، شهرك ژاندارمري، خيابان سرسبز، گلديس 8 ، پلاكِ 8 جنوبي؛ (پست الكترونيك: m_h_abrishami@yahoo.com)
كتابشناسي
- ابريشمي، محمدحسن، 1379، «جستاري از تاريخ كشاورزي ايران»، راهنماي كشاورزي ايران (ضميمهي مجلة دام كشت و صنعت).
- بيروني، ابوريحان، 1358، الصيدنه فيالطب، ترجمه باقر مظفرزاده، تهران، فرهنگستان.
- ـــــــ ، 1358، صيدنه، ترجمة ابوبكر كاساني، به كوشش منوچهر ستوده و ايرج افشار، تهران.
- ـــــــ ، 1370، الصيدنه في طب (متن عربي)، به كوشش عباس زرياب، تهران، مركز نشر دانشگاهي.
- بيهقي، ابوالحسن، 1344، تاريخ بيهق، به كوشش احمد بهمنيار، تهران، فروغي.
- ثعالبي نيشابوري، 1368، غرراخبار ملوك الفرس و سيرهم / تاريخ ثعالبي، ترجمة محمد فضائلي، تهران، نشر نقره.
- جاجرمي، محمدبن بدر، 1350، مونس الاحرار في دقائق الاشعار، (تأليف سال 741) به كوشش ميرصالح طبيبي، تهران، انجمن آثار ملي.
- دهخدا، علامه علياكبر، 1345، لغتنامه، تهران، دانشگاه تهران.
- سنايي غزنوي، مجدودبن آدم، 1382، حديقهالحقيقه و شريعهالطريقه، به كوشش مريم حسيني، تهران، مركز نشر دانشگاهي.
- ـــــــ ، 1362، مكاتيب سنائي، به كوشش نذير احمد (استاد دانشگاه اسلامي عليگره) تهران، فرزان.
- ـــــــ ، 1368، حديقهالحقيقه و شريعهالطريقه، به كوشش مدرس رضوي، تهران، دانشگاه تهران.
- طبري، ابوجعفر محمدبن جرير، 1351، تاريخ الرسل و الملوك، ترجمة صادق نشأت، تهران، بنگاه ترجمه و نشر.
- طوسي، خواجه نصيرالدين، 1377، اخلاق محتشمي، به كوشش محمدتقي دانشپژوه، تهران، دانشگاه تهران.
- ـــــــ ، خواجه نصيرالدين، 1356، اخلاق ناصري، به كوشش مجتبي مينوي، عليرضا حيدري، تهران، خوارزمي.
- طوسي، خواجه نظام الملك، 1347، سيرالملوك (سياستنامه)، به كوشش هيوبرت دارك، تهران، بنگاه ترجمه و نشر.
- غزالي طوسي، امام محمد، 1361، كيمياي سعادت، به كوشش حسين خديو جم، تهران، علمي و فرهنگي.
- غزالي طوسي، امام محمد، 1367، نصيحهالملوك، به كوشش جلالالدين همايي، تهران، نشر هما.
- فردوسي طوسي، حكم ابوالقاسم، 1344، شاهنامه، به كوشش محمد دبير سياقي، تهران، علمي.
- قاشاني، ابوالقاسم عبدالله بن محمد، تاريخ اولجاتيو، به كوشش مهين همبلي، تهران، بنگاه ترجمه و نشر.
- قزويني، محمدشفيع، 1370، قانون قزويني، به كوشش ايرج افشار، تهران، طلايه؛ كتابچة پيشنهادي يك ديواني براي انتظام امور مملكتي (ضميمة قانون قزويني)
- كرماني، افضلالدين ابوحامد، 1339، عقدالعلي للموقف الاعلي، به كوشش علي محمد عامري نائيني، تهران.
- كواكبي، عبدالرحمن، 1364، طبايع الاستبداد، ترجمة عبدالحسين قاجار، به كوشش صادق سجادي، تهران، نشر تاريخ.
- مباركشاه، محمدبن منصور معروف به فخر مدبر، 1346، اداب الحرب و الشجاعه، به كوشش احمد سهيلي خوانساري، تهران، اقبال.
- مسعودي، ابوالحسن علي بن حسين، 1344، مُروج الذّهب و معادن الجوهر، ترجمة ابوالقاسم پاينده تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
- ـــــــ ، 1349، التنبيه والاشراف، ترجمة ابوالقاسم پاينده، تهران، علمي و فرهنگي.
- مسعودي، ابوالحسن علي، 1344، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمة ابوالقاسم پاينده، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
- مظاهري، علي اكبر، 1373، خانوادة ايراني، ترجمة عبدالله توكّل، تهران، نشر نقره.
- معين، محمد، 1356، فرهنگ فارسي، جلد 6، تهران، اميركبير.
- مقدسي، ابوعبدالله محمدبن احمد، 1361، احسن التقاسيم في معرفه الاقاليم، ترجمة دكتر علينقي منزوي، تهران، شركت مؤلفان و مترجمان.
- ناصرخسرو، 1365، ديوان، به كوشش مجتبي مينوي، مهدي محقق، تهران، دانشگاه تهران.
- نجم رازي، 1381، مرموزات اسدي در مزمورات داودي، به كوشش محمدرضا شفيعي كدكني، تهران، سخن.
- نظامي گنجوي، 1960 م، مخزنالاسرار، به كوشش عبدالكريم علي اوغلي عليزاده، باكو، فرهنگستان علوم،
- ـــــــ ، 1366، كليات خمسه، تهران، اميركبير.
* بخش عمدة اين مقاله در فصلنامة پاژ (مشهد، فرهنگسراي فردوسي)، شمارة 3، پاييز 1387، (ويژهنامة غزالي)، ص 94-83، منتشر شده است.
[1]. ابن قتيبه (276-213هـ)، اصلاً ايراني است، پدرش اهل مرو از خراسان بوده است.
[2]. عبهري غزنوي، طي قصيدهاي، در مدح آلب ارسلان سلجوقي، اشارهاي به ويرانگريهاي تركمانانِ بد دارد (جاجرمي، 2/477).
[3]. مقارن با همان عصرِ تركمانان سلجوقيِ حاكم بر ايران، ناصرخسرو قبادياني، در مضاميني از قصايد خود، شرايط و اوضاع غمانگيز خراسان را در اين ابيات تجسم بخشيده است (ديوان ناصرخسرو، 79، 117، 118، 145):
خاك خراسان چو بود جاي ادب/ معدن ديوان ناكس اكنون شد
بندة تركان شدند، باز مگر/ نجم خراسان نحس و مخبون شد
نگه كنيد كه در دست اينو آن چو خراس/ به چندگونه بديديد مر خراسان را
اكنون كه ديوخراسان به جملهويران كرد / ازو چگونه ستانم زمين ويران را
مرا بَدَل ز خراسان زمين يمگان است / كسي چرا طلبد مرمرا و يمگان را
خراسان جاي دونان گشت، گنجد / به يك خانه درون آزاده با دون
بر آن تربت كه بارد خشم ايزد / بلا رويد نبات از خاك مَسنوُن
[4]. سنايي غزنوي ابيات ديگري نيز در اين باب دارد، از آن جمله است ( لغتنامه، ذيل عدل):
هر كجا عدل روي بنموده است/نعمت اندر جهان بيفزوده است
عدل شمعي بود جهان افروز/ظلم شد آتشي ممالك سوز
آخرین دیدگاهها