واژگان ایرانی کشت و کار
پیشینه
واژگان ایرانی «کشتوکار»
(جستاری از تاریخ کشاورزی ایران)
پیشینة پیدایی کشتوکار
بررسي آثار باستاني، پيش از تاريخ، که در محدودة فلات ايران کشف شده، نشان ميدهد كه پيش از مهاجرت آرياها، در حدود 3000 سال پيش از ميلاد، مردماني در اين سرزمين زندگي ميكردهاند. ميتوان استنباط كرد كه اين بوميان به گروه نژادي وسيع و ثابتي تعلق داشتند. خود وجه تسمية «ايران» يا اسم فارسي ميانة (پهلوی) آن «ايرانشهر» ـ معادل «سرزمين آرياها» ـ نشان ميدهد كه اطلاق اين نام پس از استقرار آرياها پیشآمده، در حالي كه چندين هزار سال پيش از كوچ آرياها زيستگاه و موطن اقوام و فرهنگهاي ديگر بوده است. در اسناد سومري به اسامي «مندا/Manda» و «انشان/ Anshan» یا «انزان» برمیخوریم که از مواضع بومیان فلات پیش از مهاجرت آریاها بوده، و بعداً دستگاه دیوانی پادشاهان بابل این نامها (مندا، انشان) را به «ماد» در شمال و «پرسيس» ـ معادل «پارس» در جنوب دادهاند. در اواخر هزاره سوم پيش از ميلاد، از قوم كاسيها نام برده شده كه زادگاه اصلي آنان ناحيه لرستان كنوني بوده است. كاسيها يا «كسها» به عنوان سلسلة سوم بر بابل، كه آن را «كردونياش» ميخواندند، شش قرن تمام حكمروايي كردند. آنچه تسلط كاسيها را ممكن ساخت هجوم پيشين «هيتي»هاي نيسایي بود كه، در حدود 1750 پیش از میلاد، حكومت اول بابلي را برانداخته بودند. واژة كش شو/ kashshū»، جمع آن «كششي/ kashshē»، اسمي است كه در زبان اكدي به كاسيها اطلاق ميشد. شواهد باستانشناختي، كه قراين زبانشناسي مؤيد آن است، حكايت ميكند كه در روزگاران پيش از تاريخ قوم واحدي بر سرتاسر ايران تسلط داشته است كه بايد آنان را «كاسپين/caspians» يا كاسپي بخوانيم. نميتوان ترديد داشت كه هنوز اكثريت فارسهاي امروزي فلات ايران از تبار كاسپي و بازماندگان مستقيم آنان هستند، هرچند زبان آريايي را كه بر آنها تحميل شده بود پذيرفتند، از نظر نژادي، اقوام مهاجر بيگانه را در خود هضم و جذب كردند .
بوميان فلات ايران تفوقي را كه بر اقوام ساكن در دشتهاي آبرفتي كمارتفاع اطراف، در پايان عصر نوسنگي، به دست آورده بودند، شايد در كمتر از يك هزار سال بعد، يعني زماني كه تاريخ در سومر شروع شد، از دست دادند. بخشي از فلات ايران، يعني ايلام، از همان آغاز در اين پيشرفت سرنوشت ساز دخالت و شركت داشت . طبيعي به نظر ميرسد كه بوميان كشاورز پيشة پيش از تاريخ در فلات ايران براي كشت و كار ابزار اولية شخم، تخم و درو نامهايي داشتهاند و اين اسامي بايد قديمتر از واژگان مصطلح در بين سومريان و بابليان بينالنهرين و ديگر همسايگان آنان باشد. چه بسا كه اسامي مربوط به كشت و كار اولية بوميان فلات ايران توسط سومريان يا ايلاميها و كاسيها به بينالنهرين سرايت كرده و ريشه و اصل نامهاي اولية كار و كشاورزي و ابزار آن از بوميان فلات ايران گرفته شده باشد.
هرتسفلد (در سال 1934م) با مطالعات و مشاهدات خود، از آثار باستاني پيش از تاريخ و بعد از مهاجرت آرياها به ايران، به تجزيه و تحليل اين آثار پرداخته است. از جمله آثار پيش از تاريخ كشف کرده در تل باكون، در نزديك تخت جمشيد، چون ميخها و داسهاي گلي، را مورد بررسي قرار داده و نتيجه گرفته است كه ساكنان اين موضع «مردمي بودند آرام كه در صلح و صفا ميزيستند، اين را از آنجا ميدانيم كه ميبينيم هيچگونه جنگ ابزار نداشتند… ميخهاي گلي خميده كه خيلي خوب در مشت جا ميگرفت (شكل 1). نمونههاي آنها از ريشهر، واقع در کرانة خليجفارس و سومر، به دست آمده است» . اين ميخها و داسهاي گلي وسيله شخم و درو بوده است. هرتسفلد ميافزايد:
شكل 1
ترديد نيست، مردمي كه در اين مجتمع مسكوني ميزيستند كشاورز و برزگر بودهاند. تپههايي كه مجتمع را در دل خود دارد در دشتي حاصلخيز و كنار نهري واقع است… شرايط فلات ايران براي پيدايش كشاورزي اوليه به مراتب مناسبتر و مستعدتر از دشتهاي رسوبي سومر است. كشاورزي بينالنهرين بر راهآبههاي بزرگ و نهرهاي پهناور، منشعب از فرات و دجله، متكي است. لازمة كشاورزي گسترده نيروي كار مشكل است. امري كه پيش شرط وقوع آن، زندگي شهري و وجود دولتي با اقتدار است و نه آباديهاي كوچك با ساكناني محدود. بنابراين، كشاورزي بدوي در فلات ايران سابقهيي بس طولانيتر از كشاورزي در دشتهاي كم ارتفاع بينالنهرين دارد. در پايان عصر حجر، بوميان فلات مرتفع ايران نسبت به اقوام ساكن دشتهاي بينالنهرين به درجه بسيار بالاتري از تمدن رسيده بودند .
بدين سان ميتوان پذيرفت كه با مهاجرت آرياييهايي شبان پيشة چادرنشین، ناآشنا به كشاورزي، به سرزمين موردبحث ـ كه بعداً «ايران» خوانده شد ـ با وجود غلبة زبان آنان بر گويش بوميان، واژگان مربوط به كشت و كار از اصطلاحات بوميان به عاريت گرفته باشند. مهاجرت آرياها احتمالاً در اواخر هزارة سوم و اوايل هزارة دوم پیش از میلاد، انجام گرفته است . بر اين اساس واژگان پارسي باستان و اوستايي مربوط به كشت و كار نبايد دارای ريشة آريايي باشد، بلكه از آنِ گويش بوميان اين سرزمين بوده كه تحت قواعد تلفظي آرياها مصطلح شده است؛ همان سان كه لغات پارسي ميانه در عصر ساسانيان، به ويژه بعد از اسلام، به صورت معرب به زبان تازي راه يافته است. در اين صورت واژگان كشت و كار و ابزار اوليه كشاورزي با پيشينة چند هزار ساله وارد زبان مادها و هخامنشيان شده و بعداً، با اندك تغيير تلفظي، در عصر پارتها و ساسانيان مصطلح بوده است، تا اينكه بعد از اسلام صورتهاي نه چندان دگرگون شدة اين لغات در فارسي جديد تداول و تداوم پيدا كرده است.
ریشه و پیشینه واژگان «کشت و کار»
يكي از خصلتهاي هميشگي ايرانيان پيروي از آداب و سنتهاي كهن پیشینیان بوده كه در طول تاريخ استمرار داشته و هنوز هم كم و بيش برجاست؛ همانند سنت برپايي جشن نوروزي و نيز كشت سبزة سال نو كه پيشينهاي كهن و باستاني دارد. اگرچه عمدة منابع و متون باستاني ايرانيان ـ مربوط به عهد مادها، هخامنشيان، پارتها و ساسانيان ـ از ميان رفته و آنچه باقي مانده، به نسبت مجموع آنها، بسيار اندك است، اما همان خصلت حفظ سنتها و آيينها توسط ايرانيان موجبي براي بقاي بسياري از واژگان اوستايي، پارسي باستان و پهلوي در تداول عمومي و شفاهي آنان در طول تاريخ بوده، بدان سان كه برخي از آن لغات عيناً، و بسياري با تغييري نه چندان دور از فهم وارد فارسي جديد شده است و به طور كلي رشته ارتباط واژگان باستاني با آنچه امروز در زبان فارسي و لهجههاي محلي آن تداول دارد حفظ شده يا قابل استنباط است. مثلاً مصادر و واژگاني ـ چون كاريدن، كاشتن، کشتن، كَردن، كاركردن، وَرزيدن؛ كار، كالا، كَرد(کَرت مصطلح در كشاورزي)، كوز، وَرز، وَرزو، وَرزيگر/وَرزگر / بَرزيگر/بَرزگر، كِشت، كِشته، كِشمند، كشاورز، کِشتمَند، کِشتاورز، کِشتبان، کِشتخوان، کِشتک، کِشتکاری، کِشتگاه، کِشتگی، کِشتمان، کِشت و درود، کِشت و وَرز، کِشت و بَرز، کِشاورز، کِشتوکار، کِشتهزار، کاریده، واکار، ورکار، ورزش، گاوکار و همچنین واژگان فارسی مأخوذ یا مربوط به کار کشاورزی و غير آن ـ كه در متون كهن فارسي، با پيشينة بيش از هزار سال آمده است بدان لحاظ كه هنوز هم تداول دارد ميتوان استنباط كرد كه اين مصادر و لغات نبايد با اصل پهلوي آنها در عصر ساسانيان (يعني كمتر از 400 سال پيشتر از آن) چندان تفاوتي داشته باشد.
به همين ترتيب ريشة اين واژگان در اوستايي و پارسي باستان، يعني 2500 تا 3000 سال پيش، در مقايسه با وجوه پهلوي آنها چندان دستخوش دگرگونی نشده است كه قابل بررسي و شناسايي نباشد. مثلاً حکیم ابوالقاسم فردوسی، در بیشتر از هزار سال پیش، که در سال چهارصد هجری سرودن شاهنامه را به پایان رسانده، بسیاری از واژگان مورد بحث را، در این حماسة ماندگار، آورده است. از باب نمونه، در، شرح منظوم، وقایع دوران فرمانروایی پانزدهمین شهریار ساسانی، بهرام گور (421-438م) را در 1971 بیت نقل کرده است (شاهنامه، ج 4، ص 1839-1964). از آن جمله، به روایت فردوسی، وقتی بهرام گور، خردمندانِ نیکاندیش را به مشورت میگیرد؛ به این منظور طی نامههایی به آنان پرسشهایی، با مضامینی چون: چگونه میتوان بدیهای جامعه و زشتیهای جهان را از میان برداشت؟ و چه راهکاری عملی برای ارتقای سطح رفاه و معیشت مردمان، و اعتلا و اعتبار هر چه بیشتر حکومت و استواری پایههای آن دارند؟ نیکاندیشان خردمند، در پاسخ مکتوب، به بهرام، دادگری را توصیه میکنند، و با تأکید یادآور میشوند که نسبت به توسعة کشتوکار، و ترغیب کشاورزان به کوششهای مستمر، اهتمام ورزد. بهرام گور توصیههای بسیار سودمند خردمندان را به کار میبندد.
حکیم طوس واقعة موصوف را در 22 بیت نقل کرده، و طی آن برخی از واژگان فارسی کشتوکار، و مربوط به امور کشاورزی، را آورده است. در پی آن یادآور میشود که پس از انجام توصیههای خیرخواهانة خبرگان، مبنی بر اشاعه دادگری و توسعة کشاورزی، بهرام طی نامههایی به همة موبدان مملکت، پیگیر اقدامات خود در جهت از میان بردن فقر و بدیهای جامعه و رنج مردمان میشود و از آنان میپرسد «به هر جای درویش و بیگنج کیست؟ در پاسخ موبدان طی گزارشهای مکتوب آنان از توفیقآمیز بودن اقدامات مدبرانه، و دستیابی به نتایج درخشان در جهت عمران و آبادی چشمگیر قلمروها، سخن رفته و یادآوری شده است که همواره در همه جا دعای خیر، یعنی «آفرین» ، همگان استمرار دارد؛ این است سرودة حکیم طوس (شاهنامه، ج 4، 1961):
… برآمد برین بر بسی روزگار
یکی نامه فرمود پس شهریار
سوی راستگویان کارآگهان
کجا او پراکنده بد در جهان
که اندر جهان چیست ناسودمند
که آرد بدین پادشاهی گزند؟
نوشتند پاسخ که از دادشاه
نگردد کسی گرد آیین و راه
بشد رای و اندیشة «کشت و ورز»
که مردم ز «ورزش» همی گیرد ارز
پراکنده بینم «گاوان کار»
«گیا» رسته در «کشت» و در «کشتزار»
چنین داد پاسخ که تا نیمروز
که بالا کشد هور ]خورشید[ گیتی فروز
نباید کس آسودن از «کارِوَرز»
کسی کش «کشاورزی» او راست ارز
اگر نیمه را خواب و آسایش است
وگر خوردن و کام و آرایش است
کسی کو بیاساید از «کشت و ورز»
ز «بیورز» مردم مجویید ارز
که «بیکاری» او ز بیدانشیاست
به بیدانشان بر بباید گریست
کسی کو ندارد همی «تخم» و «گاو»
تو او را به تندی و زفتی مکاو
به خوبی نوا کن تو او را ز گنج
کس از نیستی تا نباشد به رنج
گر ایدون که باشد زیان از هوا
نباشد کسی بر هوا پادشا
چو جایی «زمین» را بپوشد ملخ
برد «سبزی کشتمندان» به «شخ»
تو از گنج تاوان آن بازدِه
به کشور ز فرموده آوازده
وگر نابرومند راهی بود
وگر بر «زمین» گورگاهی بود
که «ناکشته»، باشد به گِرد جهان
«زمین» فرومایگان و مِهان
ازین هر چه گفتم مخواهید چیز
وگر کس ستاند از آن یک پشیز
کسی کو برین «پایکار» من است
اگر ویژه پروردگار من است
کنم زنده در گور جایی که هست
مبادش نشیم و مبادش نشست
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیونی برافکند پویان به راه
وزان پس به هر موبدی نامه کرد
کسی را که درویش بود جامه کرد
بپرسیدشان گفت بیرنج کیست
به هر جای درویش و بیگنج کیست
ز «کار» جهان یکسر آگه کنید
دلم را سوی روشنی ره کنید
بیامدش پاسخ ز هر موبدی
ز هر نامدار و هر بخردی
که آباد بینیم روی «زمین»
به هر جای پیوسته شد آفرین
بدين سان بررسي دقيق ريشه و اصل واژگان مربوط به «كشت و كار» يا «كشاورزي» و مشتقات آنها در لهجههاي محلي ایرانی، زبان فارسي، به ويژه فارسي ميانه (پهلوي)، اوستايي و پارسي باستان ميتواند تا حدودي روشني بخش پيشينة تاريخي اين امور، و نه سرآغاز آن، در محدودة ايران فرهنگي ـ به مفهوم جغرافيايي بسي وسيع كهن آن ـ در ادوار باستان تا پيش از تاريخ مدون باشد.
كار، كاريده، كاريدن، كاشتن
واژة فارسي «كار»، در تركيب اتباعي «كشت و كار» به معني «برزگري» يا «كشت و زرع» است، و در تركيبهاي: گندم كار، شاليكار، صيفيكار، شتوي كار، زعفران كار و پسته كار معني فاعليِ «كارنده» را دارد. واژه محلي «واكار»، مصطلح در گويش نواحي قاينات، به معني «واكاشت» يا كشت دوبارة ترميمي است . واژة «كار» در مصدر «كاريدن (كاشتن)» نيز معني «كشت» را افاده ميكند كه شواهدي از آن در متون كهن سراغ داريم، از آن جمله در قابوسنامه (تاليف 457) آمده است: «اين جهان كشت زاري است كه ازو كاري و ازو دَروي از بد و نيك» ، و ابورجاء قمي، در تاریخ الوزراء (تألیف 584) ميگويد «هركس آن دَروَد كه كارَد» و «گندنا را هم جهت كاري كارند و پرورند، برخوان تَرَه هم به كار آيد» ؛ نمونة دیگر، احمد جام نامقی، در روضة المذنبین (تألیف 520) گوید: مجاهدت از مرد «دهقان» بباید آموخت: اگر در آن وقت که «تخم» باید «کِشت» او «آب» بَرد، و اگر در آن وقت که «آب» میباید بُرد او «تخم کارد»، هر دو بی «بَر» گردد. و اگر در آن وقت که «داس» میباید گرفت او «بیل» برگیرد، و اگر در آن وقت که «بیل» باید گرفت او «داس» برگیرد، پیوسته بر «کار» باشد، اما در «کار» وی هیچ فایدهای نباشد، و رنج بیهوده باشد.
معینالدین محمدبن محمود نیشابوری، در تفسیر بصائر بمینی (بازمانده از قرن ششم)، واژة فارسی «کار» را به معنی «کشت» طی تمثیلی آورده است: مثال این دو کس بدان ماند که دو دهقان باشند. یکی زمین «شدیار» کند و آب به هنگام بدهد و به وقت تخم پاکیزه بپراکند، و به هر نوع تعهد که باید میکند و امید دارد که رحمت ایزدی او را مُعین باشد تا نهال او به ثمر مراد رسد؛ و باز آن دیگر رنج «کار» نکشد و «تخم» ضایع کند وآب به باد دهد تیمار «کار» ندارد. آنگاه گوید: من منتظر رحمت خداوندم تعالی و امیدوار کرامت او که در زمین من «ریع ]غلة فراوان[» رویاند، و «کشتِ ناکاشته» پیدا آرد. اگرچه از قدرت ایزد این ممکن است، و لیکن حال این دو کس کجا برابر باشد: اول را خردمند موفق باید شناخت؛ و دوم را بیخردی گزاف کار.
از اين گونه شواهد در آثار نويسندگان و شاعران قديم تا عصر حاضر بسيار است که در ادامه تحت سه عنوان «1. شواهدی از متون کهن فارسی»، «2. شاهدی از منابع عهد قاجار» و «3. شاهدی از آثار عصر حاضر» به ارائه نمونههایی ارائه میشود.
1. شواهدی از متون کهن فارسی
در آثار نویسندگان و سخنسرایان ادوار قدیم نمونههای فراوانی از واژة فارسی «کار» و مفاهیم معادل آن «کشت» و «کشاورزی» آمده است، که نمونهای چند از نثر و نظم نقل میشود.
الف. در متون نثر
از آن جمله، نویسندة ناشناختة حدودالعالم (تألیف 372) در معرفی «رود شوش» یادآور میشود که: تا سواد شوشتر را و شوش را آب دهد… تا به حد بُصنی ]بٌصنّا[ رسد «همه اندر کشتها به کار شده باشد» (ص 46). گردیزی، به سال 440، در شرح اقدامات عبدالله بن طاهر (فرمانروای خراسان 213-230) از جمله دستور تدوین کتابی دربارة «احکام کاریز» ، برشمرده و در پی آن، طی فرمانی، با تأکیدی قاطع، نکات شنیدنی و بسیار جالب در حمایت از کشاورزی و مخصوصاً کشاورزان، صادر کرده است:
عبدالله بن طاهر را رسمهای نیکو بسیار است: یکی آن است که به همة «کارداران» نامه نوشت که: حجت برگرفتم شما را تا از خواب بیدار شوید و از خیرگی بیرون آیید، و صلاح خویش بجویید، و با «برزگران» مدارا کنید، «کشاورزی» که ضعیف گردد، او را قوت دهید و به جای خویش باز آرید که خدای عز و جل از دست ایشان طعام کرده است، و از زبانهای ایشان سلام کرده است، و بیداد کردن برایشان حرام کرده است.
عنصرالمعالی کیکاوسبن اسکندر، در قابوسنامه (تألیف حدود سالهای 457 تا 462) نکات بسیار مهم و پندآموزی، مخصوصاً به دهقانان، باغبانان و کشاورزان، یادآور شده است (قابوسنامه، ص 240):
اگر «دهقان» باشی «وقتِ کارِ دهقانی» شناسنده باش، هر چیزی که بکاری مگذار که از وقت خویش بگذرد که از ده روز پیش از وقت بکاری به که ده روز پس… و پیوسته از «شکافتن زمین» غافل مباش و تدبیر کشت سال دیگر امسال همی کن. و «کشت بیشتر» بر زمینی کن که خویشتن پوش بود، که هر زمینی که خویشتن نتواند پوشیدن ترا هم نتواند پوشیدن. و چنان کن که دایم به عمارت کردن ]: آبادانی زمین[ مشغول باشی تا از دهقانی برخوردار باشی.
نمونة دیگر، حکیم ناصرخسرو یادآور میشود که: «آبادانی عالم به کشاورزی اندر است» (زاد المسافرین، ص 472)؛ به نوشتة ابورجاء مؤمل بن مسرور شاشی خمرکی (وفات 517): بار شهوت که بر دل افتد، دل را بمیراند، چنانکه «کِشت» که آبِ بسیار دهند، کِشت قوَّت نتواند کرد و بر جای ماند و خشک شود (روضة الفریقین، ص 263)؛ احمد جامي نامقي (سراج السائرين، تاليف 513 ، ص 106) گويد «امروز روز كشت ماست، امروز بنكاريم فردا ندرويم»؛ به نوشتة همو، قال رسولالله (ص): «الدنیا مزرعة الاخرة»؛ خار کشتن و چشم داشتن که زعفران آرد این هم از غریبهای دیگر است. همو، در کنوز الحکمه (ص 65) نوشته است رسولص، میگوید: دنیا «کشتزار» آن جهان است؛ و میافزاید: تا اینجا «کشت» نکنی در قیامت «بر» برنگیری.
کتاب کلیله و دمنه یکی از معروفترین کتابهای جهان، که اصل هندی دارد، توسط محمدبن عبدالله بخاری، در نیمه اول قرن ششم، با عنوان داستانهای بیدپای، به فارسی ترجمه شده است. در این داستانها، به فراوانی سخنانی نغز و دلنشین و آموزنده نقل شده، از آن جمله است:
چهار چیز است که اگر نذر کنی، و از وی جدا نگردی روا بود: یکی «اسب نیک دوندة کرانبها» که هم مال بود و هم جان بود؛ و دوم «گاو نیک با زور» که وی «کشت و ورز» کنی؛ و سیوم «زن نیکو و خردمند و پارسا» که شوی خود را دوست دارد؛ و چهارم «بندة خدمتکار و نصحیتگزار و راستگوی در معاملت» حرمت دارندة مرخواجة خود را.
صاحب بحرالفوائد (تألیف نیمة نخست قرن ششم) نوشته است: ابوالقاسم حکیم گفت: از هیچ گناهی چنان نمیترسم که مظالم،که بیمآن باشد که به وقت مرگ ایمان به تاراج دهد. مثال مظالمدار، چنان باشد که «برزیگری»، که از پیش ]فروش، بها[ سِتُدَ باشد تا وقت «کِشت درویدن» و چون «وقت درو» بود، غَریمان ]طلبکاران[ از گردوی درآیند آن دخل و «زرع» وی همه ببرند، وی مفلس و بیچاره بماند. همو، ذیل عنوان «در بیان چیزهایی که مبارک است» از جمله نوشته است: خدای تعالی برکت در گوسفند آفرید و در «کشت و زرع» … برکات در گوسفند و «کشت و زرع» است، و برکات در امانت گزاردن است. و برکات ده جزو است: نه جزو در «بازرگانی» است و جزوی در همة عالم.
معين الدين محمد نيشابوري در قرن ششم هجري ( تفسير بصائر يميني، ص 187) گفته است: «دو دهقان باشند: يكي زمين شديار]:شيار[ كند و آب به هنگام بدهد و به وقت تخم پاكيزه بپراكند … و باز آن ديگر رنج كار نكشد، تخم ضايع كند و آب به باد دهد و تیمار کار ندارد»؛ در قسم سوم (متن الحاقی به تاریخ طبرستان)، ذیل عنوان «در ضبط و نَسَقِ ولایت طبرستان»، ضمن تمجید از شیوه اداره و نظم جاری در آن سرزمین در روزگار آل باوند، دربارة اقدامات حاکم طبرستان از جمله نوشته است: پانصد استر، با ده مرد آخور سالا، همیشه غلة او را به استراباد و دامغان بردند و عمّال را بفرمود تا «نیشکر بکارند»، به عملگاه آمل، هر سال بیست و پنج هزار من بزرگ ]هرمن تنکابن 11 کیلوگرم، جمعاً 275 تن[ قند و نبات و شکر سپید حاصل بودی ( تاریخ طبرستان، قسم سوم، ص 90). در ترجمة کهن، از متن مقامات حریری (به عربی اثر ابومحمد قاسم بن علی بصری، وفات 516)، به فارسی از مترجمی ناشناخته در قرن ششم، از جمله آمده است:
… دیدم، مرد را که قیمت گیرد به مالِ خود، نه به نَسَبِ خود، و واپژهیدن که باشد از مَکسَبِ او باشد، نه از حَسَب او، و شنوده بودم که سببهای زیِش یا امیری است، یا بازرگانی، یا «برزگری»، یا پیشهوری، بیازمودم این چهار را تا بنگرم که کدام موافقتر و سودمندتر، ستوده نیافتم… اما فرصتهای ولایت، و ربودههای امارت، هچو خوابهای شوریده است… اما آخرینهای تجارت، معرض خطرهاست… اما فراز گرفتن «ضیاع ]مِلک، زمین و آب و درخت[»، و پیش واشدن «کشت و برز» را، سبب کاستن است تنها را، و بندها است بازدارنده از دویدن، و اندک بود که خالی ماند خداوندة آن از خوار کردن، یا روزیدهندة او را آسایش دلی. و اما پیشههای خداوندان دستکاریها، روا نباشد در همة وقتها و نه افزون آید از قوتها…
ابوالحسن بیهقی، در تاریخ بیهق (تألیف نیمة دوم قرن ششم)، ماجرای توقف هارونالرشید در روستای «کهناب» از نواحی بیهق را نقل کرده و ضمن اشاره به چگونگی اتخاذ وجه تسمیة این روستا، از «عدل» و «کشت و برز» سخن گفته است. عطار نیشابوری (وفات 618)، در شرح احوال عبدالله بن مبارک (ابوعبدالرحمان عبدالله مروزی، از محدثان و تابعان، وفات 181)، ازجمله گوید (تذکرة الاولیاء، ص 212):
نقل است که در تقوی تا به حدّی بود که یک بار در منزلی فرود آمده بودو اسبی گرانمایه داشت. و به نماز مشغول گشت. اسب در «زرع» شد. اسب را هم آنجا بگذاشت و پیاده برفت، و گفت: وی ] اسب[ «کِشتِ سلطانیان» خورده است.
در یکی از متون کهن فارسی با عنوان هزار حکایت صوفیان، از مؤلفی ناشناخته (دستنویس به سال 673)، در حکایتی، به روزگار «ابراهیم خواص»، از «کشت سبز» و «کشت» و همچنین «عُشر» و «زکوة» سخن رفته است: یک سال قحط بود، باران نمیآمد. ابراهیم از راه شام قصد حج کرد… در میان بادیه راه گم کرد به گوشهای افتاد. مردی را دید پیر… پیشة ]؟ پیش او[ «کشت سبز» دید. و از ابر، همة عالم صافی، قدری ابر که برابر «کشت» وی بود، از آن ابر، بر سر آن کشت میبارید… ابراهیم گفت: سال قحط است… هیچگاه سبز نیست، این چه سبزی و باران است که اینجا است و همة آسمان صافی؟ گفت… همین قدر زمین پدر من کشت کردی به دست خویش، و چون وقت آن بودی که غلَّه فرا رسیدی، «عُشر» از وی بیرون کردی و به جایی بردی که درویشان و مستحقان بودندی و بدیشان دادی. آن پدر و مادر من از دنیا بیرون شدند، من همان سنَّت ایشان نگاه دارم، ملک تعالی از بکارت آن «زکوة» این «کشت»، میدهم آن وقت که باران نیاید، باران بدهد…
در ترجمة فارسی قرن هفتم از جاویدان خرد ، این گفتة یکی از حکما آمده است: خُسران شبانَ روز آن ست که کسی را به طعامی خوانند و اجابت نکند؛ و خُسران سال آن است که «بکارند» و «ندروند»؛ و خسران جملة عمر آن است که بخوانند و ننویسند؛ و خسران ابدالابد آن است که عمل آخرت نکند. ابونصر خانقاهی، در کتاب گزیده در اخلاق و تصوف (تألیف اوایل قرن ششم)، گفته است: «مؤمن بِکارد و ترسد که نَدروَد، و منافق نکارد و امید دارد که بدرود» (گزیده، ص 276)؛ محمود بن محمد مشهور به کریم اقسرایی (از مورخان روم شرقی؛ ترکیة کنونی) در مسامرة الاخبار (تاریخ سلاجقه، تألیف 723) نوشته است: «… از شیار نابوده و تخم ناکاشته غلة تغارکجا دروده شود؛ و اسباب معاش لشکر از باد هوا به چه طریق از وجه نانهاده مهیا و آماده گردد… مصراع: از ده ویران که ستاند خراج؟».
علاءالدوله سمنانی (وفات 736)، در تبیین آنکه «طالب معنی» التفات نکند به غواشی (پوششهای) «الفاظ»، بهعنوان مثال نوشته است: همچنان که «دهقان» جمع میکند همه دانههای متفرق را به «دهقنت» از آب دادن و «کِشتن» و «دُروُدَن» و «خُرد کردن»، و درخت «جوز» و «لوز» را به کمال ثمره رسانیدن و میوه از او گرفتن و جذب قوای ارضی مائی.
جعفربن محمد جعفری در تاریخ یزد (قرن نهم هجری) واژة «کشخوان» به معنی «کشتزار»، در معرفی «باغستان مریاباد و یعقوبی و سلغرآباد، به خارج یزد» آورده است: این سه باغستان متصل یکدیگرست و «کشخوان» بسیار دارد… و در «کشخوان» آنجا پنبه و جاورس و گزر ]زَردَک: هویج[ و شلغم بسیار باشد. هوای معتدل دارد. مرحوم دهخدا، به نقل از تاریخ یزد، شواهدی با واژة «کشتخوان» نقل کرده ( لغتنامه، ذیل «کشتخوان»)، که «کشخوان» گویشی از همین کلمه و مخفف آن است.
درویش علی بوزجانی، در روضة الریاحین (تألیف 929)، در شرح احوال خواجه مختار (از نوادگان شیخ احمد جامی) که در «ولایت رخ» بودوباش داشته است «حاکم آن ولایت مرید وی شد و به جهت خواجه در دیه خرقان مدرسه بنا کرد». به نوشتة همو، خواجه مختار با سه نفر از «ملاحدة قهستان که در مباحثه و مناظره وقوف داشتند» بر او وارد شدند، و «خواجه با ایشان طعام خورد. بعد پرسیدند که شما چه مذهب دارید؟» خواجه فرمود که: مذهب «دهقان» داریم که هر چه «کاریم» همان طمع داریم. ملاحده را از این سخن خوشآمد و رفتند:
چون مدتی برآمد، مریدی از مریدان خواجه از حج بازگشته و با قافله به پای قلعة ملحدان رسید. ایشان غافله را غارت کردند… اتفاق آن مرید به دست یکی از آن سه ملحد افتاد که مهمان خواجه شده بود. چون خواست وی را بکشد امان طلبید و دو رکعت نماز گزارد و گفت خدایا… آرزو داشتم که پیر خود را زیارت کنم. ملحد پرسید که پیر تو کیست؟ گفت: خواجه مختار. ملحد گفت: برخیز و بیبن که مال و چهارپای تو کدام است. آن مرید برخاست و مالی و چهارپای خود را جمع کرد، و آن ملحد یک نفر تعیین نمود که تا او را از قهستان بگذرانند، و گفت: چون پیر خود را ببینی بگوی که: آن «تخم» که آن روز «کاشتی» امروز به بار آورد.
سیدمحمد معصوم بکری (وفات 1019) در تاریخ سند، معروف به تاریخ معصومی، شرحی در معرفی برخی از نواحی قندهار دار: در قندهار هر سال و هر بار بیماری میشده است، شاه طهماسب به سلطان حسین میرزا که حاکم قندهار بود حکم فرمودند که در کنارهای جوی که در حوالی شهر جاری است، و مردم از آن آب بکار میبرند «بید بکارند». از آن باز که «بید کاشتهاند» فیالجمله تخفیف در آن رفته است. همو، با اشاره به مقبره شاه مسعود ابدال در دیار قندهار، و کوهی که در دامنة مزار وی واقع است، میافزاید، در آن کوه: انگور و سیب و بهی و انار و اکثر میوة بسیار خودرو است… قریب آن کوه زمینی است که آن را «بیشل» میگویند. خربزه و هندوانه بسیار خوب میشود. و آن را به «کاریز» آب میدهند. و غیر از بیشل، در هر جا که خربزه میکارند، در نصف آن یا بیش و کم کِرم میافتد. و آن طرف که درو کِرم است همچو سنگ سخت میشود.
ب. در سرودههای شاعران
سرایندگان، در ادوار گذشته، در تمجید از کشاورزان و عمل کشت و کار و «دهقنت» سروده هایی دارند، از باب نمونه ناصرخسرو قبادیانی در سعادتنامه (ص 14)، ذیل عنوان «در حق کشاورزان» گفته است:
به از صنّاع عالم دیهقانست
که وحش و طیر را راحت رسانست
ز صانع رایگان نفعی نخیزد
ز «دهقان» عاقبت چیزی بریزد
جهان را خرّمی از دیهقانست
ازو گه «زرع» گاهی بوستانست
ازین به با بنیآدم چه کار است
کز آدم در جهان این یادگارست
براحت رازق هر مار و مورند
همان گر آدمی و گر ستورند
اگر دهقان چنان باشد که باید
سبک گوی از ملائک در رباید
اگر جویای قحط نان نباشد
کسی را پایة «دهقان» نباشد
به «کار» اندر همه مردان کارند
عَرق ریزند و قُوتِ خَلق «کارند»
کلید رزق قسمت سخت در مشت
چراغ دل فروزی در ده انگشت
بهدنیا عاقلانه «تخم کشتند»
به عقبی در گل باغ بهشتند
زرتشت بهرام پژدو (زرتشت پسر بهرام پسر پژدو)، متولد در روستای «بیژن آباد ]؟[»، در منطقة «خواف» در استان خراسان، در حدود نیمة قرن هفتم، ترجمة فارسی متن پهلوی کتاب اردوایرافنامه را به نظم درآورده است. او، در ذیل عنوان: (رسیدن اردای ویراف به مقام «برزیگران» خوب «کاران»)، با تعریف از برزیگران، و حاصل کشت و کار آنان، و جایگاه والای این طبقه در باغ «بهشت»، و احترام و نیکوداشت آنان در آن مقام، از جمله گفته است:
درو قومی همه شادان و خرم
به زیر پایشان صدگونه سپرم …
ز گوناگون و رنگارنگ دروی
گل و سبز بسان شیر با می …
درختان رُسته گوناگون بهر جا
ز نارنج و ترنج و نار و خرما…
زنان دیدم منقش جامه و رنگین
نهاده تاج بر سر گوهر آگین
همه عشرت کن و شادان بُد آنجا
بایستاده به پیش آن قوم بر پا…
عجب ماندم بگفتم با سروش این
که هر قومند نیکوتر ز پیشین
چه قومند این با، ناز و نعمت
که یزدان کرد ایشان را کرامت
سروشم گفت: کاین «برزیگرانند»
که آبادان کنان آن جهانند
همی کردند «کشت و رزها» را
همان آباد کرده مرزها را
غله و دانهها هرگونه «کشتند»
کنون پاداش آن را در بهشتند
درخت و بار دار و «کشتمندان»
چو بنشاندند رَستند از دَمندان ]: دوزخ[
نشاندند و ورا تیمار خوردند
درختان جملگی پربار کردند…
چو میکردند آبادان زمین را
همی جُستند هر جا راه دین را
همیشه راستی کردند در کار
به تخم و در زمین و در بر و بار
کشیدند چون جفا از راه دینی
کنون شد کارشان زین سان که بینی
اما دیگر شاعران ادوار قدیم نیز مضامین فراوانی در واژگان فارسی مورد بحث، در سرودههای خود آوردهاند، که نمونههایی در اینجا نقل میشود، از آن جمله ابوشکور بلخی (قرن چهارم) گفته است: «به هر دشت وَرزَه بجستی ز کار / نبودی به کشت و درودش بکار» ( لغت فرس، به شاهد «وَرزَه»به معنی «برزگر» ص 511)؛ قطران تبریزی (وفات 465): «به جز نیکویی هیچ کاری نداری / همان دان کجا بدروی هر چه کاری» (دیوان، ص 384)؛ فخرالدين اسعد گرگاني (ويس و رامين، سرودة سال 466، ص462) گويد: «اگر صد سال تخم مهركاري/ ازو در دست جز بادي نداري»؛ ابوالفرج روني (وفات 508 ): «جهان گشاي و بروداغ كامراني نه/ زمين نورد و درو تخم نیكنامي كار» (ديوان ص 65)؛ مسعود سعد سلمان (وفات 515 ): «در جويهاي بخت همه آب كام ران / در باغهاي ملك همه تخم عدل كار» (ديوان ج 1، ص 252)؛ سنائی غزنوی (ابوالمجد مجدودبن آدم، وفات 525)، در حکایت سلیمان پیامبر و کشاورزی فرتوت گفته است: «دید در راه ناگه آبخوری / کشت زاری و پیر برزگری؛ کشت میکرد و نرم میتُندید / گاه بگریست و گاه میخندید…» (حدیقة الحقیقه، ص 300).
قوامی رازی (بدرالدین، از شعرای نیمة اول قرن ششم): «آنکه جهان آفرید، داد جهان را به تو / پندش بر کارگیر، کار به بازی مدار …؛ هر چه به دنیا کنی، بینی در آخرت / پنبه تواند چدن ]مخفَّف چیدن[ برزگر پنبهکار» و «چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز/ هیچ ننشانی همی در باغ فانی یک نهال»، قوامی رازی پیشة نانوایی داشته از جمله گفته است: «هرگز چو قوامی نبود نان پَز چالاک / نانم زدَم گرم و خمیرم ز دل پاک؛ برزیگر وَ همَم به خَم داسِ تفکر / گندم دُروِ مزرعة طبع هوسناک» (دیوان قوامی رازی، ص 80، 103، 170)؛
قمر اصفهانی (نظام الدین محمود، قرن ششم) قصیدهای، در بیتوجهی و بیاعتباری «هنر»، و تمجید از هنر خود دارد، و در ضمن ان در این دو بیت، از اصطلاحات کشاورزی کاشتن «مکاراد»، «تخم معنی» و «شیار هنر» بهره گرفته است: سرِ بختِ مردم درآرد به خواب / «مکاراد» کس «کوکنارِ هنر» … به صد قرن کس «تخم معنیِ بِکر»/ چو من نفگند در «شیارِ هنر»؛ رشيدوطوط (رشیدالدین سعد الملک محمد، وفات 573 ): «جز ميوة طرب تو به گيتي درون مچين/ جز تخم مكرمت تو به عالم درون مكار» (ديوان ص 209)؛ جمالالدين عبدالرزاق اصفهاني (وفات 588 ): «گِرد خسيسان نگردم ارچه خسيسم/ تخم طمع در زمين شوره نكارم» (ديوان ص 265)؛ خاقاني شرواني (وفات 595 ): «دولت ستانه بوس درت باد تا بكام / صد تخم عدل بكاري و بدروي» (ديوان ص 935)؛ سلطان علاءالدین تکش (حکومت 568-596): «راحت نیافتیم ز رنجی که بردهایم / بَر، برنداشتیم ز تخمی که کاشتیم» (عرفات العاشقین، ج 2، ص 855)؛ شاه سنجان (ركنالدين محمود خوافي، وفات 597 ): «چون كشتة خود به دست خود ميدروي/ تخمي كه نكوتر است اركاري به» ( ارشادالزراعه، ص 28)؛ رفيع لنباني (سدة 6 ): «روان شدست به جوي تو دولت از آن/ كه تخم مردمي اندر جهان همي كاري» (ديوان رفيع لنباني، ص 123)
عطار نیشابوری (فریدالدین محمد، وفات 618): «چون دانه و زمین بود و آب بر سری / آن به که کِشت و وَرز کند مرد برزگر؛ گر وقتِ کِشت خوش بنشیند میان ده / دانی که حال چون بوَدَش وقت برگ و بَر» (دیوان عطار، ص 768). قمري آملي (وفات 625): «گرت بايد كه ز گيتي به انصاف خوري/ تخم انصاف به هر جاي كه هستي ميكار» و «اندر زمین دلها تخم وفا به کار / در بوستان مُلک نهال کرم نشان» (ديوان سراجالدين قمري آملي، ص 171، 254)؛ اوحدالدين كرماني (وفات 635): «اينجا اگر اَندَكاند و گر بسيارند/ هم از پي آنند كه تخمي كارند؛ درويشي و ميري و فقيري تخمي است/ گرنيك بكارند نكو بردارند» (ديوان رباعيات اوحدالدين كرماني، ص 200، رباعي 860)؛ نجم رازی (وفات 654) این بیت را در مرموزات نقل کرده است که: «تو تخم بدی تا توانی مکار / چو کاری برت بد دهد روزگار»، به نوشتة همو، به حقیقت ثواب عِقاب آخرتی جمله ثمرة تخم معاملة دنیاوی است، بیت «اگر بار خار است خود کشتهای / اگر پرنیان است خود رشتهای» .
بهاءالدین محمد بلخی (وفات 712): «هر جنس که میکاری، آن جنس تو برداری / گندم چه دهد گندم، وز جو همه جو زاید» (دیوان سلطان ولد، ص 147)؛ حمدالله مستوفی، در تاریخ گزیده (تألیف 720) این بیت را نقل کرده است: «بدی مکن درین کشتزار روز جزا / به داس دهر همان بد روی که میکاری» ( لغتنامه، ذیل «داس»). خواجوي كرماني (وفات 753): «ساز راهي كه راست نيست مساز/ تخم آميخت بكار نيست مكار» و «چو از کریم کَرَم ماند و نکوکاری / خنک کسی که کرم کرد و تخم نیکی کاشت» (ديوان ص 55، 348)؛ اوحدی مراغهای (وفات 730): «دانشآموز و تخم نیکیکار / تا دهد میوههای خوبت بار» (دیوان، ص 546، از مثنوی جام جم).
تاجالدین حسنبن شهاب یزدی، در جامعالتواریخ حسنی (تألیف 857)، از چهار امیر کرمان نام برده است که از چشم مردمان آن دیار افتادهاند، میافزاید: آن چه چندین سال «کشته» بودند درودند: چون در خبر است هر چه کاری دروی / باری به همه حال نکو کاری به (جامع التواریخ حسنی، ص 77)؛ غزالی مشهدی (قرن دهم): «تخم بدی مکار که در مزرع وجود / هر چیز کشتهاند همان را درودهاند» (دیوان، ص 130)؛ شهیدی قمی (وفات 938): «بد میکنی و نیک طمع میداری / هم بد باشد سزای بدکرداری؛ با آن که خداوند کریم است و رحیم / گندم ندهد چو جو میکاری»؛ حیاتی گیلانی (قرن 11): «برق اگر کشت امید ما بسوزد گو بسوز / بخت اگر بهر مراد ما نکوشد گو مکوش»؛ دیری گجراتی (قرن 11): «نروید سبزة شادی ز کشت بخت ما هرگز / مگر تخم امید ما فلک در چاه میریزد»؛ مولانا حیدر ذهنی (قرن 11): «ناصح مباش آینة نیک و زشت ما / از ماست حاصلی که برآید ز کِشت ما» ؛ محمد نزل آبادی سبزواری، در مثنوی جمال و جلال (سرودة 808) گوید: نزد دهقان که مرد برزگرست / تخم نیکو به اصل معتبر است».
2. شاهدی از منابع عهد قاجار
یغمای جندقي (وفات 1276)، سخنانی دلنشین و پندآموزی، طی سرودهها و مکاتیب خود، به باغبانان و کشاورزان دارد؛ از باب نمونه در نامهاي به فرزندش احمد صفائي ضمن تاكيد بر «كشت و كار»، غرس نهال پسته و هسته (زردآلو) را توصيه ميكند: «كيميا كشت و كار است و سودش برگ و بار، مني جو به از خرمني گوهر است … بخشايش بار خداست، به هنگا به فرجام خوش بر كاو ]:شخم كن[ و در كار ]:بكار[، دركوب ]= خرمن كو بي كن[ و بردار» (مجموعة آثار يغما جندقي، ص 86).
3. شاهدی از آثار معاصر
جلال آل احمد، واژة «كار» را به معني «كشت و كار» و نيز كارگري آورده است؛ او از قول كدخداي سكزآباد (از توابع بوين زهرا در شهرستان قزوين) به متغير بودن تعداد جمعيت روستا در فصل «كشت» و غير آن ميگويد «فصل كار همه سرآب وملكشان هستند و زمستان به شهرها دنبال كار ميروند».
لغات عربی مربوط به کشتوکار
در فرهنگهاي عربي فارسي تأليف سدة پنجم هجري و پس از آن در شرح و تعاريف لغات عربي مربوط به كشت و كار مطالب و نكات جالبي آمده است كه نسبت، قرابت لفظي و تشابه مفاهيم واژگان فارسي «كار»، «كشت»، «كَرد» یا «کُرد» و «کَرت» در كشاورزي با مصادر «كاريدن»، «كاشتن»، «كشتن»، «كار كردن» و «كردن» را در قديم ميرساند. نمونههايي از اين تعاريف را در نوشتة مؤلفان اين فرهنگها مرور ميكنيم، زوزني (وفات 486): «حرث و حراثة: كشت كردن؛ احتراث: كشت و كسب كردن» . صاحب المرقاة (منسوب به اديب نطنزي، سده 5 ) «حارِث، اكّار: برزگر؛ حرَث: كشت كاريده؛ دبَّرَه و مشاره: خويد كُرده ]= كرّتِ غله[؛ مزرعه: كشت زار» ؛ اديب يعقوب كردي نيشابوري (در سال 438) «حَرَّاث، فَلّاح، اَكّار: برزگر؛ بيضاء: ]زمين[ ناكِشته؛ عَذَاه: زميني خوش كه كشت را شايد؛ خِلفَة: ورکار ]: هر میوه که درخت ندارد و بوته و بیاره دارد، همچو خربوزه، هندوانه، خیار، کدو، بادنجان و مانند آن ( لغتنامه)[»
ميداني نيشابوري (وفات 518) «خَبير، زارع، كافِر: برزگر؛ زَرع: كشت؛ حَرث: كشت كاريده؛ جِربَه، مزرعه: كشتزار؛ مَسقوي: كشت بر آب رُود و كاريز؛ عَثَريّ، عِذي: كشت بر آب باران» ؛ زمخشري خوارزمي (وفات 538) «حَرّاث: برزگر، كارگير، برزهگر؛ حَرث: كشت؛ حَرَثَ: كشت كرد، بِكشت، كشاورزي كرد؛ حَرثَاً، حِرَاثَة: كشتن، كاشتن، كشت، برزگري، كشاورزي؛ زُرعه: برز، تخم؛ زرعاً، زِراعَه: كِشتن، كشت كردن، كاشتن زمين» ؛ مقري بيهقي (وفات، 544): «حَرث، حِراثَة: كشت كردن؛ زرع: كشت كردن و روياندن» ؛ صاحب مصادر اللغه (از مؤلفي ناشناخته، تاريخ تحرير اوايل سده 7): «احتراث: كشت كردن» ؛ صاحب تاجالاسامي (پيش از سال 663): «اكّار، حارِث، حرّاث، زرّاع: كشاورز؛ حرث: كشت كاشته؛ زَرع: كشت؛ فلاحة: كشاورزي».
سجِّزي (سدة 8 ق): «حَرّاث، حارِث، زَرّاع: برزگر؛ اَكّار: برزگر؛ اَكارون و اَكرَه جمع؛ فَلّاح: برزگر و خربنده؛ زرع: كشت» ، و «حَرَث: كشت كاريده و كار»، در نسخة خطي ديگري از نوشتة او «كاريده و كار» ؛ دهار (در سال 827 ): «اِحتِراث: كشت كردن، كسب كردن؛ حرث، حراثة: كشت كردن، كشت و كاشتن؛ اَكّار، حرّاث: برزگر؛ حارث: كشاورز؛ حَصِيد، حَصِيده: كِشت دُروده» ؛ رشيد تقوي (در سال 1041): «حارِث: برزگر و جمعكنندة چيزي؛ حرث: كاشتن و به صلاح آوردن زمين، جمع كردن مال، كسب كردن؛ اَكّار: چاه كن و برزگر؛ زرع: رويانيدن و كاشتن كشت» ؛ صاحب منتهي الارب (تأليف 1252): «امان: كشاورز؛ مؤاكره: كشاورزي كردن؛ حَرث: كشت؛ حَرّاث: كشاورز؛ حَرَث الارض: شيار كرد زمين را براي زراعت؛ و نيز حَرث: كسب كردن، ورزيدن، اندوختن مال، جمع كردن ميان چهار زن، و به مبالغه گاييدن و كشت كردن؛ زَرع: كشت و فرزند؛ مزروع: كشت و كشته؛ مزرعه، مَزدَرَع: كشتزار؛ فَلح: شكافتن زمين را جهت كشت كاري؛ فَلَحه: زمين صالح زراعت؛ فلاحت: كشاورزي؛ فلاح: كشاورز و كشتبان» .
در متون کهن فارسی، لغات عربی مزبور، به مناسبتهایی برحسب اقتضا آمده است. از باب نمونه، صاحب تاریخ الجاتیو (تألیف اوایل قرن هشتم، ذیل وقایع سال 705 هجری، طی مطلبی آموزنده، شرطی برای تشخیص فرمانروای دادگر قائل شده و در ضمن آن لغات «زراعت» و «فلاحت» و «حراثت» را آورده است: «شرط پادشاه عادل آن است که عمارت دوست و رعیَّت پرور باشد، و الّا ملک برو حرام است. در دین زردشت النبی آمده است که: عمارت و زراعت رکنی است از ارکان دین، و فلاحت و حراثت و انفجارعیون مظنة یقین. و به داود وحی آمد که قوم خود را نصیحت کن تا ملوک عجم را تهجین و نفرین نکنند، چه ایشان کسانیاند که عالم خرابِ ویران را معمور و آبادان دارند»
افزون بر اینها، لغت «حُبّ» در عربی به معنی «دانه» و نیز «تخم» یا «برز: ورز» و «بذر» است؛ همچنین «حِبَّه» از جمله به معنی «تخم» یا «برز هرگونه گیاه باشد» (لغتنامه)، همچنین لغت عربی «حُبّ» به معنی «دوستی» است. هجویری در کشف المحجوب (تألیف 442) مطلبی عارفانه و دلنشین از رابطه «حَبّ» و «حُبّ»، و نسبت اصل و مفاهیم آن دو لغت عربی دارد. اولی چون در دلِ خاک افتد رویش و رشد کند و گل و میوه دهد، و دیگری چون در دلِ دل جای گیرد متغیر نگردد:
… خداوند سبحان و تعالی به صفتی است که دوستان وی را دوست دارند، و وی دوستان خود را دوست دارد. و به معنی لغت گویند: «محبت» مأخوذ است از «حِبَّه، به کسرخا»، و آن تخمهایی بود که اندر صحرا بر زمین افتد؛ پس «حَبّ» را «حُبّ» نام کردند، از آن که اصل حیات اندر آن است؛ چنان که اصل نبات اندر «حَبّ»؛ چنان که آن «تخم» اندر صحرا بریزد و اندر خاک پنهان شود و بارانها بر آن میآید و آفتابها بر آن میتابد و سرما و گرما بر آن میگذرد، و آن «تخم» به تغییر ازمنه متغیر نمیگردد، چون وقت وی فراز رسد بروید و گل برآرد و ثمره دهد؛ همچنین «حُبّ» اندر دلی چون مسکن گیرد به حضور و غیبت و بلا و محنت و راحت و لذت و فراق و وصال متغیر نگردد.
لغت عربی «بَذر» در حالت مصدری به معنی «تخم کاشتن»، و در وجه اسم به معنی «تخم» یا «هر دانهای که در زمین کاشته شود»، و «بُذور» جمع «بَذر» ( لغتنامه، ذیل: بَذر، بُذور). همچنین لغت «بَزر» در عربی به معنی «تخم» و «حب» و «دانه»، مرحوم دهخدا در ادامه طیّ یادداشتی افزوده است: «بَزر» مُعرَّب از «بَرز» فارسی
( لغتنامه، ذیل: برز). کلمة مرکب «بذرگر» به معنی «کشاورز»، «برزگر» و «زارع» بر همین اساس «بذرگری» به معنی «برزگری»، «کشاورزی» و «زراعت» است. شیخ احمد جام (وفات 536)، شرح مفصلی دربارة «الهام» و «وسواس» و تفاوت آنها نقل کرده و مثالهایی آورده، از آن جمله است:
… کاری که تو میکنی به قول که میکنی؟ و «بذرگری» که میکنی از دست که میکنی؟ و «آب» که میبری به «زمین الهام» میبری اگر به «زمین وسواس»؟ و «ریع ]حاصل[ زمین» که میبرد؟ و این «بَر ]میوه، محصول[» که زمین میدهد از راه بهشت است یا از راه دوزخ؟ و در هر چه میکنی راه رضای خدایابی، و اگر رضای هوا و ابلیس؟
واژة فارسی «تخم»، در متون کهن به معنی «بذر» یا «برز» به فراوانی آمده است. از باب نمونه امام محمدغزالی (وفات 505) نوشته است: نوشروان به عُمّال خویش نامه کرد که اگر خبر یابم که در مملکت من زمینی ویران است، مگر جایی که «تخم نپذیرد، آن عامل را هم آنجا بردار فرمایم کردن. و ویرانی زمین از دو چیز بود: یکی از عجز پادشاه و دیگر از جورِ وی. نمونة دیگر، در مرزباننامه (پرداختة سعدالدین وراوینی در اوایل قرن هفتم) آمده است:
… پس اشارت کرد تا هر جایی پیرامُن شهر مزرعه و ضیعهای ]زمین مزروعی[ چند احداث کردند، و «تخم» بسیار در زمین پاشیدند و از انواع «حبوب» بسی «بکاشتند». باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند… باغ وراغ بپیراستند وانهار به اشجار بیاراستند. نهال کاج و صنوبر و فسیل ]جمع: فسیلة: خرمابنان ریزه[ و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند.
رابطه و نسبت مصادر »کاشتن» و «کردن»
واژة فارسی «كار» مشتق از مصدر «كاشتن» و «كاريدن» نسبتي نيز با مصدر «كردن» دارد. به نوشته مرحوم دکتر محمد معين «كَردَن (به فتح اول و سوم) ـ پهلوي: kartan ، از ريشة ايراني باستان Kar (بارتولمه، ص 444؛ ص 124-122)، پارسي باستان ـ Kunavāhy, kar (كردن، ساختن)؛ اوستا ـ kerenaoiti, kar؛ هندي باستان ـ kar، krnóti؛ کردی: kirin؛ استی känun؛ känìn؛ بلوچی: kanag، kanagh؛ وخی: caram؛ شغنی: kin-am؛ سريكلي: kan-am؛ گيلكي: kuden (هرن، اساس اشتقاق، ص 847)؛ انجام دادن، بجا آوردن ـ ساختن ـ پرداختن» ، ديگر زبانشناسان نيز دربارة «كردن» و ريشة آن اظهارنظرهايي دارند ؛ دكتر محمد مقدم نيز ريشه كردن را از ايراني باستان و اوستايي «كَر (kar)» آورده، و صورتهاي گوناگوني كه اين ريشه در صرف به خود ميگيرد عبارت از «چَر، كِرِ، كُ، كُنَو، كِرِنو، كِريَ، كارَيَ، چَخر، چاخر، كِرِتَ، كَرتَ» برشمرده و واژة «كار» را از همين ريشه ذكر كرده است .
مصدر «كَردن» در برخي از نواحي قلمرو زبان فارسي به ضم و كسر نيز تداول داشته و هنوز هم مصطلح است . شواهدي از وجه «كُردن» در سرودههاي رودكي و فردوسي سراغ داريم . اكنون نيز گويشهايي كم و بيش نزديك به وجوه باستاني و كهن تلفظي آن در لهجههاي ايراني تداول دارد، از آن جمله در گويش افتري: hākardon ؛ لاسگردي: ākardon؛ سرخهاي: hākōrdōn؛ سنگسري: hākartan؛ سمناني: hākadiyon؛ شهميرزادي: hākardan ؛ بروجردي: kerda ؛ زردشتيان يزد: kartvun، زردشتيان كرمان: kartmun ؛كليميان يزد: kerdan ؛ خوانساري: kertan ؛ خوري: kardon ؛ تاتي (سكزآباد): čardan، (ابراهيم آباد): tikirdan مصطلح است ؛ در گويش نائيني كردن: كرت/ kart، كننده: كيره/kira و كُن (امر به كردن): كِر: ker، بِكُن: ايكر/iker گفته ميشود، قول اهالي (كَرتش خوب وَ تش بِدُو/ kartoš xubo vatoš bedo): كردنشخوب و گفتنش بد است .
«كاريدن» ، يا «كاشتن» ـ پهلوي: kārītan ، از Kārtan, kār اوستايي (از kārayeiti: كارَد، زمان حال)ـ و كِشتن ـ پهلوي: kištan، از kār اوستايي ـ در لهجههاي محلي كنوني با گويشهاي كم و بيش مشابه تلفظ باستاني آن تداول دارد؛ از آن جمله در گويش افتري، و نيزلاسگردي: dekārdon؛ سرخهاي: dekāšton؛سنگسري: bekāltan، bekāldetan ؛ خوري (خور و بيابانك): kešton ؛ تاتي (سكزآباد): bečirdan، (ابراهيمآباد): bikirdan ؛ تاتي كلوري: kāresan، تالشي: kaštē، kārsta، ، لنكراني: kāštē ؛ بروجردي: kāšta ؛ خوانساري: kāšdan؛ راجي (دليجان): bākārī ؛ زردشتيان كرمان: kāštmun، زردشتيان يزد: kāštrun ؛ نائيني: karen ؛ بخارايي: كاريدن/kāridan گفته ميشود ، و در كردي كارتن/kārtany به معني بذرافشاني است .
واژگان کشتوکار در متون کهن فارسی
دانشمندان و نویسندگان قدیم در آثار خودگاهی از کشاورزی (فلاحت) و امور مربوط به آن سخن گفتهاند، برخی از آنان به «کشتوکار» علاقة زیادی داشته یا حتی به کار کشاورزی نیز میپرداختهاند، بعضی نیز رسالههایی در باب امور فلاحت و برزگری نوشتهاند که با تأسف تعداد اندکی از این گونه رسالات برجای مانده و اکثر این متون گرانقدر از میان رفته است. طبیعی است که صاحبان این آثار و رسالات، در نگارشهای خودواژگان «کشت و کار» و «کشاورزی»، «دهقان» و «برزگر» و گاه معادل عربی آنها را به کار بردهاند.
از باب نمونه، ناصرخسرو، در مسیر سفرش شهر «مَعَرَّة النُّعمان» را وصف کرده: «کشاورزی» ایشان همه گندم است (سفرنامة ناصرخسرو، ص 18)؛ در ادامه سفر به شهر «طرابلُس» رفته: حوالی شهر همه «کشاورزی» و بساطین و اشجار بود (ص 20)؛ به نوشتة همو: سواد و رستاق ]:روستا[ «بیتالمقدس» همه کوهستان است، همه «کشاورزی» و درخت زیتون و انجیر و غیره و تمامی بیآب است (ص 35)؛ ناصرخسرو که در سال 442 در «مکه» بوده، با اشاره به اقدام امیر یمن، نوشته است: یکی که امیر عَدَن بود، و او را پسر «شادول» میگفتند، آبی در زیر زمین به مکه آورده بود، و اموال بسیار بر ان صرف کرده، و در «عرفات» بر آن «کشت و زرع» کرده بودند (سفرنامة ناصر خسرو، ص 122). نمونة دیگر، افضلالدین محمد مرقی کاشانی در قرن ششم تعاریف جالبی دارد:«شناختن تدبیر قوت نامیة انسان» را «طب» خوانند، و «تدبیر قوت نامیة درختان و گیاهان را داشتن» علم «فلاحت» خوانند، به نوشتة همو:
علم فلاحت و زراعت که از پیدا شدن طبیعت اجسام روینده و افعال و احوالش خیزد نفس را و «شناختن چگونگی تدبیر و تربیت درختان و تخمهای کِشته» و هر چند از شناختن چیزهای جزوی خاسته است دانشِ علم فلاحت و زراعت، در نفس کلّی است، که علم آن مقصور نیست بر نَبتی ]رستنی، گیاه[ خاصِّ محسوس، بلکه همه را، هم آنچه به حِسّ توان یافت و آنچه هنوز در قوت عناصر است و به فعل نیاید، یکسان برسد.
همان سان که در مباحث پیشین گذشت، و شواهدی ارائه شد، واژة «كار»، از مصدر «كاشتن» يا «كاريدن»، به معني كشتزار، كشت و كار و امر به كاشتن است، فردوسي ميگويد: «اگر كشتمندي شود كوفته / و زان رنج كارنده آشوفته» ؛ در متون كهن فارسي نمونههاي فراواني از آن سراغ داريم كه برخي نمونهها با مضامين پندآموز و نصیحت به کشاورزان و باغبانان، و بعضي متضمن نكات و توصيههايي در امور كشت و كارِ مزروعات کشتنیها و گزینش است؛ مثلاً رشيد و طواط (وفات 573) گويد: «بپرور تو در كار گيتي درختي / كه در كار عقبي ثوابت دهدبَر» ؛ شهمردان بن ابيالخير، در سال 488، نوشته است «عنصل]:پياز[ را خاصيتي است در نگاهداشتن بَرها، چون در بن درخت بكارند»، «اگر سير را در زير گُل بكارند خوش بوي شود»، و «به استرآباد]گرگان كنوني[ عليالخصوص، و ديگر جاي، رسم است كه خيار با درنگ در تيرماه نيز بكارند و از پاييزي خوشتر و بهتر آيد» ؛
ابن بلخي (در حدود 510) ضمن وصف ديههاي بزرگ خراره، دودمان و ديه گَوز در نواحي تيرمردان و جويكان در سرزمين فارس ميگويد: «اين نواحي در ميان شكستهها و شيب افزارهاي خاكين و سنگين، بر مثال خرقان]جمع «خرق» به معني بيابان[ … و جمله پشتهها و نشيب و افزار آن ولايت به غله بكارند، بعضي كي]= كه[ پشتهها و افزارها باشد بخس]: ديم[ باشد و نشيبها پارياب ]: کشت آبی[» ؛ داستانهای بیدپای از متون کهن فارسی، ترجمهای از کلیله و دمنه توسط عبدالله البخاری، در نیمة نخست قرن ششم است. در این کتاب داستانهای زیادی با نکات آموزنده نقل شده، از آن جمله (داستانهای بیدپای، ص 262):
چهارچیز است که اگر نذرکنی از وی جدانگردی روا بود: یکی اسب نیک دوندة گرانبها که هم مال بود و هم جان بود؛ دوم گاونیکِ با زور که به وی «کشت و وَرز» کنی؛ و سیوم زن نیکو و خردمند و پارسا که شوی خود را دوست دارد؛ چهارم بندة خدمتکار و نصیحت گزار و راستگوی در معاملات، حرمت دارندة مرخواجة خود را.
محمدبن محمود طوسي، در سال 556، ضمن شرح خصوصيات بادام (لوز) توصيهاي در كشت آن دارد «بادام را اگر بشكنند چنانكه زخمي برمغز وي نيايد و آن را بكارند بياستخوان ]بدون پوست سخت[، بار وي پوستي تنك دارد، همچون جَوز ]معرَّب «گَوز» : گردو[ دست شكن»؛ همو، ضمن وصف درخت فلفل به جوشاندن دانههاي آن، بهمنظور عقیم کردن قوة نامیه و سلولهای زایشی، اشاره ميكند: «از اين سبب بجوشانند تا جاي ديگر نکارند و نرويد»، همو گويد «بَقَم درختي است به جزيرة رامني رويد، نکارند، خودرويد» .
ابوبكر جمالي يزدي در سال 588 نوشته است: «اگر سوسن در ميان رَز بكارند انگور شيرينتر بُوَد… و اگر اسپست يا كَرنب] :كلم[ بكارند زيان دارد و بار كم آورد»؛ «و اگر سیر در وقتي كارند كه ماه به كاست بود بوي آن گَنده نبود» ؛ شیخ عزیز نسفی (از نویسندگان و عرفای ایرانی قرن هفتم، اهل شهر نسف در خوارزم، وفات در ابرقو) نوشته است: «ای درویش… خواجه چون نانی از سفرة خود بردارد، یکی از جهت این کار ایستاده است که نانی دیگر بر سفره نهد، و یکی نان از تنور بِکنَد، و یکی در تنور بندد، و یکی خمیر به سرِ کار آرد، و یکی خمیر گیرد، و یکی آرد از آسیا آرَد، و یکی گندم دَروَد، و یکی گندم کارد…». در این مقوله، مشابه مضامینی که شیخ عزیز نسفی نقل کرده است، نمونههای دیگری در متون کهن فارسی سراغ داریم.
بهاءالدین ولد، در معارف (تألیف 607)، از موقع کاشت برخی از سبزیجات، سخن گفته، و به علفهای هرز اشاره کرده، و نامهای فارسی و گویشی بعضی از آنها را ثبت کرده است:
میگویند اصل «پودینه ]پونه[» از «هلونک ]؟ نام گویشی نوعی پونه[» است، و هلونک از «تخم» است، اما پودینه را «نهال» و «بیخ» نشانند و «تخم» نباشد… وی را وقت پیری اندک شکوفه باشد و لکن تخمی نباشد که چیزی به دست آید. بیخ وی را در زیر خاک نمناک نهان کنند باز بعد از پنج روز آبش دهند… او را در همه وقت توانند «کاشتن» و «تره» را در میان وی نکارند… چون تنهاشان «کاری» نغزتر آید. اما دیگر «خضراوات ]سبزیجات[ را اصل «تخم» باشد «گندنا ]تَرَه[» و «پیاز» و «سیر» … اما«هندُبا ]کاسنی[» طاقت گرمای تابستان نتواند بردن، و «با تنکان ]بادنجان[» وقت کاشتنش از اول بهار تا آخر تیرماه ]منظور «شهریور» است[ ، شش ماه پیوسته، اگر در آخر تیرماهش «کاری» که ده روز مانده باشد برآید و «بَر» دهد … گیاهی است که «خونج ]نوعی ژاژ، علف هرز[ » گویند، او قوَّت «کاشتها» کم کند چنانکِ «اسب غول ]: اسفرزه: بذر قطونا[»، و «خِفج ]خردل بیابانی[» و «فَرزَد ]مَرغ، بیدگیا، فریز[»، و «خار» پیوسته «خَو ]؟ وجین؟[» ، میکند، مگر نزدیک به وقت پشم زدن، چو سر ما ایشان را نیست خواهد کردن «خو» نکنند، و این «خونج» هر چند میبُرند بیخ وی زود سر برزند.
صاحب فرائدالسلوک (تألیف 610)، داستان مردی درست کردار را نقل میکند که در روزهای پایانی عمر، «همسر» و«باغ» و «کتاب» خود را به پرسش میگیرد که: آیا بعد از رفتن به منزل آخرت، مرا به یاد خواهی داشت؟ زن گفت: چون بدان منزل پیوستی، و در ان منزل مقیم شدی مدتی وفای تو مسلوک دارم، چون … آن عدت سپری گردد صحبت دیگری اختیار کنم:
… پس بسوی «باغ» آمد، و گفت: ای «باغ»، «شورستان» بودی «گلستانت» کردم و انواع عمارت چون «بوستان بهشت» گردانیدم، و اینک میروم، با من خواهی آمدن؟ یا تو نیز چون «زن» رقم بیوفایی و بدعهدی بر خود خواهی کشید؟ باغ به زبان حال گفت: ای سلیم القب «کِشتة دیگران» خوردی، طمعداری که «کِشتة تو» نخورند، و «وَرزیدة دیگران» برداشتی، گمان بری که «وَرزیدة تو» برندارند مگر گفتة حکیم ]نشنیدهای[ که:
پسر ندیدی «ورزیدة پدر بخورد
همی خوریم پسروار، گرچه ما پدریم
«بکاشتند» و بخوردیم و «کاشتیم» خورند
خورند چو بنگری همه «برزیگران» یکدگریم
برو، که من چو تو هزار مالک به یاد دارم، و صد هزار بیش خواهم دید. مرد نوحه و زاری کرد… و گفت: بدبخت کسا که به زخارف دنیا مشغول و مغرور گردد… پس پیش مُصحف
] قرآن، کتاب[ آمد و گفت: ای مونس دل درویشان، و ای ذکر زبان نیازمندان، سالهاست تا قرة باصره ]نور چشم[ روح من از قرائت تست … اینک پایافزار سفر آخرت میپوشم… با من خواهی آمد؟ یا چون «زن» و «باغ» داغ بیوفایی بر جانم خواهی نهاد؟ مصحف گفت: … فارغ باش که من با توم ]:توام[. در ظلمت گور شمعت افروزم و در بادیة قیامت راه سلامت نمایم…
همو، داستان دراز دهقانی را نقل کرده، است. پیری که در نواحی پارس با درستی و راستی در کردار و گفتار میزیسته، و سرد و گرم روزگار را چشیده است. چون پیر شد و از کار برزیگری ناتوان گردید، با نقل سخنان آموزندة حکما، پسران خود را به ادامة پیشة خود «کشت و کار» ترغیب میکند و مزایای آن را برشمرده و بیکاری و کاهلی و تنبلی (تکاسُل) را زشت، «کشاورزی» را ستوده (محمود) و پسندیده (مرضیّ) معرفی کرده است. این دهقان فرتوت:
… فرزندان را بخواند و از طریق وصیّت گفت: ای عزیزان بدانید که خدای عزّ و جلَّ مرا در این جهان نیکو داشت … و این همه از آن بود که من به حرفت خویش و لوع ]علاقة شدید، آزمندی[ داشتم… و ذرّهای از حرفت خویش انحراف ننمودم، و «کشاورزی» شغلی محمود و پیشهای مرضیّ؛ از آن جهت که به «دانه» که او در زمین بپاشد… چون پرورش یابد به «حصاء ]درو کردن[» رسد، بسیار جانوران از خلق خدا بدان آسایش یابند. و از آن حرفت غافل ماندن و در آن صنعت تکاسل ورزیدن، شرّ و خزلان به خود راه دادن است، و بغی ]جُرم[ و طغیان را بر خود گشادن، و سره ]شیوا[ گفته است حکیم: «کشاورز» و «آهنگر» و «پای باف ]بافنده[ / چوبیکار مانند سرشان بکاف] بشکاف[؛ … دانادلان و روشن روانان چنین گفتهاند که: اگر «برزیگر» با «مالک» راستی کند، چون برق برصراط بگذرد…
صاحب ناشناختة تاریخ سیستان (تألیف دو فاصلة 445-725)، از قول بوالمؤید بلخی (قرن 3)، و بشر مقسِّم اندر کتاب عجایب برّ و بحر، نوشته است: گویند که اندر سیستان عجایبها بودست که به هیچ جای چنان نیست، یکی آن است که یکی چشمه از «فراه» از کوه همی برآمد و به هوا اندر، دوازده فرسنگ همی شد، آنجا به یکی «شارستان» همی فرود آمد، و باز از شارستان همی بیرون شد و چهار فرسنگ کشتزارِ آن بود. اکنون هر دو جایگاه پدیدارست، آنجا که چشمه همی برآمد و شارستان و «کشتزار» . در تاریخ سیستان، از آمدن و بای بزرگ در سال 401 خبر داده و در حوادث سال 404 آمده است: اندر آن سال برفی صعب آمد به سیستان، چنانکِ بسیار «درختان» و «خرمابنان» و «کِشتها» خشک گشت، و سرایها ویران شد از آن برف.
در فرائد الملوک (تألیف 610، احتمالاً از اسحاق بن ابراهیم سجاسی)، داستان دهقان فرتوت را نقل کرده که به پسران خود گفته است: پدر من مرا وصیَّت کرد که ازین حرفت اعراض منمای، و با خدا و خلق او راستی کن که دانادلان و روشنروانان چنین گفتهاند که اگر «برزیگر» با مالک راستی کند چون برق بر صراط بگذرد و من شما را همین وصیَّت میکنم… فرزندان صفت او بر دست گرفتند و بر حراثت ]کشاورزی[ و «فلاحت» اقبال نمودند و به «زراعت» و عمارت کارشان روی در ترقی نهاد (ص 161، 162 به اختصار)؛ نجم رازي در سال 620 نوشته است: «چون دهقان تخم از انبار بيرون دهد بدان نيت كه تخم آخرت ميكارم نه دنيا … چون دهقنت برين وجه كند و تخم بدين نيت كارد … هر دانه و هر ثمره كه از مال و ملك و كشت و باغ او به آدميي، يا مرغي يا حيواني، رسد جمله در ديوان حسنات او نويسند … بزرگان گفتهاند: هر يك لقمة نان تا پخته شود سيصد و شصت كس كار ميكنند، از كارنده و درونده و ديگر و ديگر حرفتها» ؛ شمسالدین محمد دنيسري (دنيسر از ولايات روم شرقي قديم، تركيه كنوني) در سال 669، گويد «كشتكار تخم نيفكند در روزي كه در آن روز باد شمال وَزَد … نبايد كه كشتكار همه تخم خويش را به يك نوبت در يك ماه بكارد، الاسه بخش كند: بخشي در اول بكارد كه وقت كشتن بود، و بخشي در ميانه، و سه ديگر در آخر ـ كه اگر كِشت يك وقت به زيان آيد دو وقت به سلامت بود … و كشت را آنگه كنند كه قمر زايد النور و سريعالسير بود تا كشت نيكو آيد»؛ «آنچه در زمينهاي مغاك]: گود[ كارد از تخم كوهي كارد تا خداي تعالي دانه بسيار دهد»
عطاملک جوینی، در تاریخ جهانگشای (تألیف 658) در شرح اقدامات اوکتایقا آن (پادشاه مغول 626-639 ه / 1329-1241م) از جمله نوشته است: «… چون در حدود قراقورم، از افراط سرما، زراعت نبوده است در عهد دولت او زراعت آغاز کردند. شخصی ترب میکارد و از آن، چند معدود، برمیدارد و به خدمت او میبرد. ]اوکتای[ میفرماید که ترب و برگهای آن میشمارند، صد عدد برمیاید، صد بالش، می فرماید…»؛ «… دیگر به دو فرسنگی قراقورم، بر جانب مشرق بر گوشة پشتهای، کوشکی ساختهاند… و آن را موضع را ترغوبالیغ نام نهادهاند. شخصی در شیب آن پشته ]: تپه[ درختی چند کاشت از بادام و بید، پیش از آن کسی که در آن حدود درخت سبز ندیده بود، آن درختها سبز شد. ]اوکتای[ فرمود تا کارنده را به عدد هر درختی بالشی داد».
رشيدالدين فضلالله همداني در سال 700 در ذيل «چغندر و احوال آن» ميگويد: «به حسب آب و هوا و زمين هر ولايتي متفاوت باشد، و به رنگ سرخ و سفيد و زرد و بعضي را جهت بُن ]ریشه[ كارند و بعضي را جهت ساق و برگ … و هرچند زمين آن بيشتر كارنده باشد و خاك كهن و زبل ]كود[ زياده داده بُن آن بزرگتر و قويتر؛ و بر مرز ترهزارها و بادنجانزارها نشانند جهت چند فايده: يكي آنكه مرزها خلاصة زمين و مجتمع و نرم ] است[، اين قوت در اينجا نيكوتر تواند كرد؛ ديگر آنكه آب به اعتدال خورد …»؛ همو، درباره ترب هم اظهارنظر جالبي دارد «در هر ولايتي و هر موضعي بر حسب آب و هوا و زمين متفاوت بود: هم به شكل، هم به رنگ و هم به طعم. در بعضي مواقع ترب سياه بود و دراز و ستبر، در بعضي مواضع سفيد و دراز و باريك و تيزي آن اندك، مانند ترب بغداد و ديارِ بكر، و بعضي مواضع سفيد و گرد شيرين مانند ترب صفاهان و يزد و اكثر عراق عجم و در فارس؛ … چون خواهند ترب بكارند و بن بزرگ كند در آخر تابستان بايد كشت … و بايد تخمي كه بكارند از تخم بازنشانده گرفته باشند تا نيكو باشد»؛ «و به موجبي كه گفته شد شلغم نيز برحسب آب و هوا و زمين هر ولايت متفاوت باشد… و آن را در اواخر تابستان كارند چه آگر پيشتر از آن بكارند به تخم آيد»؛ «سير … در پاييز كارند … و در ولايت يزد در ده عقدا و ده هفتادُر سير بسيار كارند و نيكو باشد». و دربارة كشت گُزر (= زردك، هويج) ميگويد: «زميني كه بدان كارند بيل نيكو بايد زدن … و گُرز عظیم بر زمین مستولی بوَد، یعنی زور زمین بستاند، خصوصاً بُن آن دراز است تا به یک گز و زیاده قوت زمین جذب کند و زميني كه به گزر بكارند مدتها بي قوَّت باشد … و در بن درخت نو نبايد كشت، چه به استيلا نگذارد كه هيچ قوت به درخت برسد»؛ خواجه رشیدالدین فضلالله، در جای دیگر، طی نامهای به «برطخطاخ پدر محمود شاهانجو» ضمن توصیههای بدوی بهمنظور رفاه عامه بلدة شیراز، از جمله نوشته است:
… نصیحت پدرانه، و پند مشفقانة ما را نصب العین سازد… راهها از متسلطِّان ایمن گرداند، و سرحدّ از متمردان خالی، و «برزگران» در مواضع دوردست و مهاوی ]زمینهای پست میان دو کوه[ مهیب، فارغوار «تخم کارند» و دروند و «کاروانیان» بیزحمت بدرقه و مؤنت]عوارضات و مالیات[ خراج مرفّه الحال آیند و روند.
حمدالله مستوفي در سال 740 ضمن وصف زايندهرود، ضمن اشاره به سرچشمههای رود و استفادة حداکثری از آبآن در «کشت وکار»، ميگويد: «آب زندهرود اصفهان از كوه زرده و ديگر جبال لُرِبزرگ به حدود جوي سرد برميخيزد … آن را زايندهرود گفتهاند؛ و به سبب آنكه در هنگام زراعت هيچ از آن عاطل نميشود و تمامت به كار ميگيرند آن را زرين رود نيز گويند»؛ و در مورد سفيدرود. با اشاره به عدم استفادة کامل از آب آن در کشت و کار، نوشته است: «… از اين آب به خلاف، آنچه در زمينها رَوَد بدان اندكي زراعت كنند، هيچ به كار نميآيد و عاطل است»؛ به نوشتة مستوفی: «آب فرخك از كوههاي حدود چشمه سبز ] شمال شرق نيشابور[ برميخيزد و در زراعت مواضع منتهي شود، فضل آباش در بهار در ديههاي سفلي به كار گيرند و به شوره رود افتد» ؛ همو، ضمن شرح خصوصيات قزوين به بهرهگيري از سيلابها در آبياري (سقّي) اشاره ميكند: «در و باغستان بسيار است و در هر سال يك نوبت به وقت آبخيز سقي كنند … انگور و بادام و فستق بسيار ازو حاصل شود. بعد از سقي سيل خربزه و هندوانه بكارند بيآنكه آب ديگر يابد بر نيكو دهد» .
شمسالدين محمد آملي در سال 742، مطالبي در باب كشت و كار برخي از مزروعات دارد، و از جمله نوشته است: «اگر تخم ]خربزه[ را در ميان شاخ اشترغار ] ؟ درست آن: اشترخار[ يا جاج ] ؟ درست آن: حاج[ ـ كه آن خاري است كه ترنجبين برونشيند ـ چنانكه اهل خوارزم كنند و بكارند شيرينتر باشد … اگر تخم حلبه ]شنبلیله[ را با تخمهاي ديگر چيزها بياميزند و بكارند مجموع از آفات كرم ايمن باشد و تخم جرجير ]= شاهي، تره تيزك[ نيز همين فايده دهد»؛
برخی از واژگان فارسی مربوط به کشتوکار، چون «فراخشاخ» به معنی گاو نر، گاو کار، وَرزُو، و نیز کلمة «شدکار» به معنی «شدیار» یا «شیار» و نیز فعل «راندن» به معنی شیار کردن و شخم کردن در بسیاری از قلمروهای زبان فارسی از جمله در بخارا، مرکز سرزمین ماوراءالنهر قدیم تداول داشته است. از باب نمونه صلاح بن مبارک بخاری (وفات 793) نوشته است: «… طعام حضرت خواجة ما ]بهاءالدین نقشبند، وفات 791[ از زراعت میبود. هر سال پارة جو و پارة ماش زراعت میفرمودند. در باب تخم و زمین و آب، و کار فرمودن فراخشاخ احتیاط تمام میکردند». همو نقل میکند که خواجة ما:
به دیه باغ ارسلان میرفتند، در راه دهقانی زمین «فالیز» را «شدکار» میکرد، آن شغل را گذاشت و چندقدمی پیش آمد و بر حضرت خواجه سلام گفت. خواجه فرمودند در چه کاری؟ گفت: «زمین فالیز میرانم»… خواجه فرمودند: «نیک شود، برکات باشد…»
حافظ ابرو (اهل بهدادين در ناحيه خواف) در سال 819، ضمن شرح نهرچخچران (هريرود) ميگويد: «… و چون به حدود سرخس رسد… و در سرخس بدين آب غله ميكارند، و باغات سبز برندارند اما غله بسيار كارند، و نيكو آيد» ؛ صاحب ارشاد الزراعه، (تاليف 921) توصيه عملي جالبي در كشت باقلا دارد كه در ريشة خود (چون برخی از گياهان تيرة پروانهواران)، مقداري ازت ذخيره ميكند: «در هر زمين كه زراعت بنمايند آن زمين پاك گردد و قوت يابد، و در سال دويم هرچه در آن زمين بكارند ارتفاع ]= محصول[ آن نيكو باشد، و اگر آن زمين را درختستان نمايند همان سال و دويم سال درخت را قوت دهد» ؛
عبدالعلی بیرجندی (وفات 934) مؤلف معرفت فلاحت (رسالة دوازده باب کشاورزی) نیز تجارب پیشینیان، بهویژه همدیاران خود را به رشته تحریر درآورده، از آن جمله است: «تخم باقلي را يك شبانهروز در آب آغشته كنند و بعد از آن بكارند دانههاي آن بزرگ شود، و بايد در وقتي بكارند كه ماه در محاق بود بهتر باشد»، به نوشتة همو: «بعضي از اهل فلاحت گفتهاند که: اگر تخمي كه در دشت حاصل شده، در كوهپايه بكارند و آنچه در كوهپايه حاصل شده در دشت بكارند بیشتر حاصل شود و نیکوتر آید».
بنابراين گونه شواهد تاريخي و واژگاني، كه از ديرباز تا امروز موجود است، بايستي ايرانيان «كار» و «كار كردن» را در «كشتزار» آغازيده باشند، يا به پندار آنان «كار» عبارت از «كشت و كشاورزي» بوده كه اصل و ريشة آن از پارسي باستان و اوستايي در مصادر «كاريدن» و «كاشتن» برجاست. در حالي كه مصادر عربي «عمل» و «فعل» به معني «كار» ريشه در «كشت وزرع» ندارد. همچنين در ماهيت لفظي مصادري به مفهوم «كار» در زبانهاي انگليسي و فرانسه يا ملل ديگر مصداقي بدينسان آشكار، با پيشينهاي كهن، از كاريدن، كاشتن يا كشت كار به چشم نميخورد .
زمين بيكار
اصطلاح «زمين بيكار»، به معني اراضي مزروعي ناكِشته افتاده، در اكثر نواحي، از جمله خراسان، تداول دارد و نیز در بين فارسي زبانان افغانستان ، و همچنين اهالي تاجيكستان مصطلح است . بدين سان واژه «كار» در اين اصطلاح افادة معني كشت ميكند. اصطلاح «زمين بيكار» پيشينهاي كهن دارد، چنانكه در تاريخنامة طبري (برگردان فارسي منسوب به بلعمي، در سال 352) در شرح «پادشاهي نوشروان بن قباد» به همين معني كنوني آمده است: «نوشروان بر تخت نشست … كشتاورزان را بفرمود تا هيچ زمين بيكار نماند، و هر كه تخم نداشت از خاصة خود فرا داد» .
به نوشته دهخدا: «بيكار (بي+كار، از مصدر كاريدن)، بدون زرع، بيكار و كشت، بيكشت و زرع، بيكشاورزي» است، و اين بيت نظامي كنجوي (سدة 6) را شاهد آورده: «جهان دوزخي بود بيكار و كشت/ به ابري چنين تازه شد چون بهشت» ؛ در اين بيت فردوسي نيز «مرز» به معني زمين و «بيكار» به معني بيكشت است: «از دريا به راه الانان كشيد/ يكي مرز ويران و بيكار ديد» . اثیرالدین اخسیکتی (سدة 6) در این بیت: «به قلب اشتر، چون بول اشتران مقلوب / به اصل استر، چون فرج استران بیکار» کلمة «بیکار» را برای «استر» آورده که عقیم (نازا)، و همچون زمین بیکار و کشت، فارغ از «آب کار» و تولیدمثل است.
آب كار، آب تخم
اصطلاح «آبِ كار» در زبان فارسي محاورة قديم با معني و تعابير متفاوتي به كار ميرفته كه برحسب اقتضا يا ضرورت در پارهاي از آثار نويسندگان يا سرايندگان آمده است. کلمة مرکب «آبكار» لفظاً به معني «آبِكشت» و «كشتزار» است. اما همان سان كه «برزگر» تخم در «شيار شكم زمين» ميكارد ـ يا درواقع، با کاشت «تخم: برز»، دلِ خاك را در بهاران آبستن و بارور ميكند ـ نطفه نيز به وسيلة آلت كارندة نر در شيار (يا به اصطلاح كشاورزي «كُوز») رحم مادينه كاشته ميشود. به همين لحاظ «آب كار» به معني «آب مني» يا «نطفه» مصطلح بوده، چنانكه اوحدي مراغهاي (وفات 730). در اين بيت «آب كارت مبر كه گردي پير/ كار اين آب را تو سهل مگير» به كار برده است، و در ابيات بعدي آن از لغات و اصطلاحاتي چون «زرع»، به معني فرزند يا حاصل كشت، «تيغ آبي»، كنايه از آلت كارندة نرينه بهره گرفته است .
مطالب و مضامینی در همین باب، با شرح بیشتری، در یکی از متون کهن ادبی عرفانی با عنوان آیینة جهاننما و طلسم گنجگشا، از متون سدة 7 یا 8 تألیف ابوسعید یمنی (وفات پس از 697) آمده است:
… بدان که اول تو را از قطرهای آب آفرید. و این آب را از غذای مادر و پدر پدیدآورد که آن آب را از قرارگاه پشت پدر و سینة مادر تو کرد، و آن هر دو را »تخم آفرینش» تو ساخت که: فخرج بینالصلب و الترائب. و این دو ماده را موکِّل شهر تن کرد تا «تخم» انداختند، و چون «تخم» در «زمین رحم» افتاد از خون حیض «آب تخم» تو ساخت، و چون «نطفه» در محل خود افتاد، همچنان کره شود. و آن نطفة عالم اکبر، کره است، و عالم اصغر که انسان است نیز کره شود.
مرحوم دهخدا برای «آبکار» معنی «نطفه» را ثبت کرده، و به عنوان شاهد همان مصرع «آب کارت مبر که گردی پیر…» را به نام «سنائی» آورده که سهوالقلم یا اشتباه چاپی است؛ اما سنائی غزنوی در این دو بیت کلمة مرکب «آب پشت» را به همان معنی «آبکار، منی» آورده است (حدیقه الحقیقه، ص 354): «ز آب پشت آبروی بگریزد / کآب پشت آبِ رویها ریزد؛ کرد پربادت اندرین عالم / اَندُه آبِ پشت و نانِ شکم».
در منابع لغت و متون كهن و تعابير ديگري نيز براي اصطلاح «آبِ كار» سراغ داريم. زمخشري در كتاب لغت عربي به فارسي خود لغت «رَونَق» را «خوبي روي، رنگ روي، آب كار» و «عِرض» را «آب روي، آنكِ مرد چه اندازه منش خويش نگاهدارد» معني كرده است .
دهخدا با نقل اين بيت از اثيرالدين اخسيكتي (وفات 577): «در بن چاه بلا افتاده هم بر آب كار/ هر كه در كوي تو يك بار از سر جاه آمده» ، معني آن را «کاریزکنی، لایروبی قنات، لاروبی» ذكر كرده است .
صاحب فرهنگ جهانگيري «آب كار» را به معني «سقاء شرابخوار و شرابفروش» آورده، و ميگويد «كار آب: شراب خوردن باشد» و «كنايه از شراب خوردن به افراط بود» . اصطلاح «آب كار» در منابع قديم به معني آبرو و اعتبار نيز به كار رفته و در مواردي با «آب پشت» و «آب كشت«داري ايهام است. مثلاً افضلالدين ابوحامد كرماني (وفات 584) ميگويد: «ملك ارسلان پادشاهي بود خوب روي، و رحيم، و عدلدوست، و كمآزار، و اما به عشرت و ملاهي مشعوف ] شيفته در عشق[ بود چون در كار آب ميشد آب از كار ميبرد … چون بدان كار مشغول ميشد از همه جهان فراغتي داشت» . خاقاني شرواني (وفات 595)، با تعبيراتي شاعرانه، در نثري دلپذير، عروس خيال خويش را وصف ميكند: «نرگس چشمش سياهي لاله دارد… هنوز بكرتر از حصن هَرَمان ] ديوار اهرام مصر[ است دوشيزهتر از روضة رضوان … به پاكيزگي معني بكر من است. آبِ كار همه اَبكار ] دوشيزگان بِكر[ تركان ببرد» . در سرودههاي شاعران قديم نيز اصطلاح «آب كار» با مفاهيم و تعبيرات مزبور آمده است كه در برخي از آنها ايهامي با مفهوم «آب كشت» يا «نطفه» تداعي ميشود .
كار، كارزار، كالزار
واژة فارسي «كار»، در سنسكريت: kāra، اوستا: kāra در كلمة kāraviti (زمان حال: كارَد)، پهلوي: kar، و به قولي معرب آن نيز «كار» است. در فرهنگهاي فارسي براي واژة «كار» معاني پيشه، شغل، كشاورزي و نيز «كارزار» و «پيكار» آمده، مثلاً صاحب برهان قاطع (تأليف 1062) در تعريف «كار» نوشته است: «به معني صنعت و هنر و پيشه باشد، و به معني كشت و زراعت هم آمده است، و امر به زراعت هم هست يعني بكار و زراعت كن، و جنگ و جدال را نيز گويند» .
واژة «كارزار» در متون كهن فارسي و سرودههاي شاعران قديم، به معني جنگ و پيكار به فراواني آمده است. لغت «كارزار، پهلوي آن: kārizār, kāricār, kārejār (مطابق ضبط مكنزي: kārezār)» ، قابل قياس با kāra (سپاه) در پارسي باستان است .
اما واژة فارسی «كارزار» لفظاً مركب از «كار» به معني «كِشت»، و «زار (پسوند مكان)» بوده و در مجموع معني «كشتزار» از آن قابل افاده است. بر اين اساس ميتوان گمان برد كه واژة «كارزار»، در مراحل آغازين «كِشت و كار»، در بين قوم ايراني، با معني لفظي آن مصطلح بوده، اما پس از ستيزهاي فردي و جمعي (طايفهاي) اوليه، بر سرزمين و منابع آب كشتزارها، معني آن به جنگ تغيير يافته و مفهوم اصلی و اولية آن در ماهيت لفظي «كارزار» و وجوه گويشي آن «كالزار» و «كالجار» برجاست.
واژة «كالزار» بر وزن و معني «كارزار» در منابع لغت ثبت نشده، اما در تفسير ابوالفتوح رازي (تأليف نيمة اول سدة 6) به فراواني آمده، از آن جمله است: «رسول ـ عليهالسلام ـ گفت: مُعتَرَكُ المنايا مابين السّتين الي السّبعين، كالزارگاه مرگ ميان شست ]شصت:60 [ و هفتاد ]سالگی عمر[ باشد»، «مراد اسپاناند كه آتش كالزار فروزند»، «اصبغ بن نباته گويد: در كالزار بصره با اميرالمؤمنين بودم» و «عبدالله مسعود پير بود ضعيف، كالزار نميتوانست كرد» .
پيكار
همان گمان و استدلال مزبور، دربارة کلمة مرکب «كارزار» (بهشرحی که در مبحث پیشین گذشت)، در مورد واژة فارسي «پيكار» نیز صدق میکند. واژة « اوستايي: paitikāra، پهلوي و پازند: patkār، پهلوي و پازند: patkār، ارمني: paykar، به معني نبرد؛ كه در منابع پهلوي و متون كهن فارسي آمده است . واژة فارسی «پيكار» كه از نظر لفظ و مفهوم کلمه «پی» شباهتي به اصطلاحات «پيدرو» و «پي خرمنی» رايج در بين كشاورزان خراساني دارد ـ در بادي امر نسبتي با كشت كار داشته است؛ چون «پيكار» لفظاً مركب از واژگان «پي» به معني پس يا دنبال و «كار» به معني كشت، و در مجموع بيانگر خاتمة كار، يا پايان عمليات كشاورزي (كاشت، داشت، برداشت)، يعني مرحله تقسيم محصول، بوده است؛ اما پس از مشاجرات لفظي يا منازعة فردي و گروهي، بر سر ميزان سهم، از محصول برداشت شده به تدريج معني جنگ و جدال پيدا كرده است. مسعودي (وفات 345) با اشاره به «جنگهاي ملوك ايران با ملوك ترك» ميافزايد: «اين جنگها را «پيكار» گويند كه به معني تلاش كردن است» . همين نكته دلالت بر آن دارد كه مسعودي به معني لفظي كهن واژة فارسی «پيكار» و نيز معني مصطلح آن در عصر ساسانيان توجه داشته است.
كارجار، كاليجار، كاليزار؛ كلنجار، كلاوَنگ
واژة گيلكي «كالجار» ـ كه فرهنگنويسان سدة 11 هجري و پس از آن ثبت كردهاند ـ با همان معني لفظي «كارزار» و «كالزار» قديم (رك. مبحث پيشين) بوده است. صاحب فرهنگ جهانگيري (تأليف 1028) ميگويد «كالجار»: دو معني دارد، اول به زبان گيلان «كارزار» باشد دوم مزرعة برنج را خوانند. لغتنويسان بعدي نيز شرحي مشابه و گاه مبسوط آوردهاند، همچنين دانشمندان غربي دربارة آن اظهارنظر كردهاند كه دهخدا در لغتنامه ذيل «ابوكاليجار» به نقل آنها پرداخته است. علامه محمد قزويني نيز شرحي دربارة نام خاص «ابوكاليجار» در منابع كهن نوشته و با اشاره به «كاليجار» و ثبت آن در نسخه بدلها در وجه «كاليزار» افزوده است: از قرائن كه «كاليجار» همان «كاليزار = كارزار» است … مابين چندين پسر علاءالدوله ابوجعفربن كاكويه ] مؤسس سلسلة بني كاكويه، حكومت 398 تا 434[، يكي مكني به «ابوكاليجار» است و ديگري مكني به «ابوحرب» . همو در تصحیح و توشیح متن عربی کتاب شدالازار (تألیف معینالدین ابوالقاسم جنید شیرازی، در سال 791)، در توضیح لقب «باکالنجار» عارف و محققی به نام «شیخ بهاءالدین ابوبکر بن جمالالدین بن محمد باکالنجار» مندرج در متن کتاب، به پژوهشی عالمانه پرداخته، و حاصل آن را در حاشیه به این شرح آورده است:
کلمه «باکالنجار» در هر سه نسخه عیناً به همین املاست که ما چاپ کردهایم یعنی با نون بعد از لام و قبل از جیم، و همچنین در مورد اسامی یکی دو تن از ملوک آل بویه که به عینه موسوم یا مکنی به همین اسم بودهاند این کلمه در غالب کتب تواریخ فارسی مانند وصاف و گزیده و روضه الصفا و حبیب السیر و تاریخ کرمان محمد بن ابراهیم و مجالس المؤمنین و فارسنامة ناصری و فرهنگ جهانگیری و فرهنگ انجمن آرای ناصری این کلمه به همین املا یعنی «باکالنجار» با نون بعد از لام مسطور است، ولی در عموم کتب تواریخ عربی مانند تتمة الیتیمه ثعالبی و ذیل تجارب الامم از ابوشجاع وزیر و منتظم ابن الجوزی و معجم الادباء یاقوت و معجم البلدان همو و ابن الاثیر و ابوالفدا و فخری و نجوم الزاهره و نیز در بعضی مأخذ فارسی مانند فارسنامة ابن البلخی و تجارب السلف و لب التواریخ این کلمه مطرداً و بدون استثنا «ابوکالیجار» یا «باکالیجار» با یاء مثناه تحتانیه بعد از لام به جای نون مکتوب است، و گویا همین املای اخیر کتب عربی اقرب بصواب باشد و ظاهراً «کالیجار» لغتی است دیلمی یا گیلک در «کارزار» یعنی جنگ و جدال (رجوع شود به برهان قاطع در «کالجار») و بنابراین «ابوکالیجار» یا «باکالیجار» از جنس «ابوحرب» و «ابوالهیجاء» از کنیههای معمول آن عصر بوده است، رینولد نیکولسن در مقدمة انگلیسی فارسنامة ابن البلخی (ص 13-14) گوید که در یک نسخة خطی قدیمی از «زیج سنجری» تألیف ابومنصور خازنی ] در سال 468[ از نسخ موزة بریطانیه که تاریخ کتابت آن سنة 620 هجری است در جدول ملوک آل بویه کنیة دو پادشاه از آن سلسله را یعنی صمصامالدوله و مرزبان بن سلطان الدوله را که معمولاً در کتب تواریخ «ابوکالیجار» (یا «ابوکالنجار») نوشتهاند در آن نسخه صریحاً واضحاً «ابوکالیزار» نوشته با یاء بعد از لام و زاء معجمه بهجای جیم.
از فرمانروایان «آل بویه» یا «دیلمیان» دو نفر بانام «ابوکالیجار» شهرت داشتهاند: نخست «ابوکالیجار صمصام الدوله (مرزبان بن فناخسرو عضدالدوله، حکومت 380-388 ه /990-998 م، در فارس)»، دوم «ابوکالیجار عمادالدین (مرزبان بن ابی شجاع سلطان الدوله، حکومت 415-440 هـ / 1024-1048 م، در فارس و عراق)» (باسورث، ص 303)؛ برخی از نویسندگان هم نام این دو نفر را «کالنجار» ثبت کردهاند (لین پول، بارتولد و دیگران، ص 443). مؤلف ناشناختة مجملالتواریخ و القصص (تألیف 520) نیز به دو صورت «کالنجار» و «کالیجار» ثبت کرده است (ص 402، 403) مرحوم ملکالشعرای بهار در حاشیة «کالنجار» توضیح داده مبنی بر آنکه: در یکی از نسخ خطی مجملالتواریخ در وجه «اباکالیجار» ثبت شده و «کالنجار» غلط است؛ و این لقب همه جا به این شکل است و گویا ترکیبی از (اُبا)ی کنیة عربی، و (کالیچار) فارسی به معنی (کارزار) و تقلید (ابا الهیجاء) است، یعنی پدر کارزار مرحوم بهار در توضیح «ابوکالیجار» نیز مینویسد:
ترکیبی از عربی و فارسی به معنی «پدر کارزار» و «ابوالهیجاء» عربی] است[. و تلفظ صحیح آن «ابوکالیچار» با جیم فارسی است، لهجة از «کارژار» که ما «کارزار» میگوییم…
صاحب برهان قاطع (1062) نوشته است «كالجار به لغت گيلان، بر وزن و معني كارزار است كه جنگ و جدال باشد و مزرعة برنج را نيز گويند»؛ مرحوم دکتر معين در حاشية آن ميافزايد: «كاليجار = كالنجار». یوستي در نامنامة ايراني (ص 153)، «كالنجار» را از اصل «كالجار» گيلكي، «kalicar » پهلوي، «كارزار» فارسي، و «kalinjaria» سنسكريت به معني جنگ و حرب گرفته؛ هوارد نيز، در دايرهالمعارف اسلام، در ذيل ابوكاليجار ـ همين قول را نقل كرده است .
اين تعاريف نشان ميدهد كه «كالجار (كال + جار)» از نظر لفظ و معني همانند «كارزار» ريشه در كشت و كار و ستيزهاي كشتزار، بر سر آب و زمين، داشته، كه در آن كلمة «كال» گويشي از «كار» به معني كشت بوده و كلمة جار(= زار، جای کشت یا رویش) پسوند مكان است، و در عين حال لفظاً مفهوم جار و جنجال را نيز تداعي ميكند. واژة «كال» در مصادر گويشي با معني «كاشتن (كاريدن)» در برخي از لهجههاي كنوني از جمله سنگسري تداول دارد كه «بكالتن/bekāltan» و «بكالدتن/bekāldetan» تلفظ ميشود .
واژة گویشی فارسی «كَلَنجار» به معني بگو مگو، درگيري ، و «كلنجار رفتن در تداول امروز به معني ور رفتن و سرشاخ شدن» ، از نظر لفظ و معني ظاهراً نسبتي با «كالنجار» و «كالجار» مزبور دارد. در اكثر نواحي خراسان به جاي «كَلنجار» واژة گويشي «كلاونگ» يا «كَلهوَنگ» یا «کَلَوَنگ» به معني وَر رفتن، پرداختن به كار پرمعطلي كم حاصل، يا کار بينتيجه، مصطلح است . همچنين در بين فارسي زبانان افغانستان «كَلَه ونگ» به معني «سرگرم و مصروف كار و اختلاط ]= گفتگو[ » و در بين هراتيها با مفهومي مشابه «كَلاونگ: گرفتار، مشغول سرگرم» تداول دارد . ظاهراً كلمة «كَلَ» يا «كَلَه» در اول واژگان محلي مزبور مخفف «كال»، گويشي از «كار»، به معني كشت، و «كالّه» و «كلّه» به معني «كّرت» مصطلح در كشاورزي (مبحث بعد) است، و در مجموع نسبتي با كار كشاورزي دارد؛ به اين ترتيب كه آماده كردن زمينهاي سخت، ناهموار و باير، به منظور مزروعي كردن، مستلزم وررفتن و بگومگوهاي كشاورزان در حين كار پرمشقت به صلاح درآوردن اين اراضي براي زراعت در ادوار پيشين بوده است.
كاله؛ داس، داسكاله؛ دستره (دست اره)، دستخَو (دستة خَو؟)
مطابق برخي شواهد و مستندات واژة «كاله» يا «كالا» نيز ريشه در «كشت و كار» دارد. به نوشتة فرهنگ جهانگيري: «كاله» «چهار معني دارد. اول متاع و آن را كالا نيز خوانند … چهارم زميني را گويند كه به جهت زراعت آراسته و مهيا ساخته باشند» . واژة فارسي «كاله»، به معني كشتزار مرزبندي شده با پشتة خاك، پيشينهاي كهن دارد و در خراسان و ماوراءالنهر و خوارزم با همين معني و نيز متاع و كالا تداول داشته ، و اكنون در اكثر نواحي خراسان و برخي ولايات افغانستان به معني «كرت كشاورزي» مصطلح است . زمخشري خوارزمي (وفات 538) لغت عربي «مِخلَب» را «داس بيدندان، داسِ كاله، داسكاله» معني كرده ، كه مركب از «داس» و «كاله» به همان معني موردبحث است. فرهنگ عربی به فارسینویسان از جمله: كردي نيشابوري، ميداني نيشابوري، حبيشِ تفليسي و دهار براي «مِخلَب» معاني مشابهي آوردهاند . واژة «داسكاله» هنوز هم در بين اهالي خراسان و فارسي زبانان افغانستان به معني داس كوچك باغباني مصطلح است و در تاجيكستان دستكاله ميگويند . اين كلمة مركب در نواحي مزبور با حرف «گ» در وجه «داسگاله» تلفظ نميشود ؛ زيرا واژة «گاله» به معني سرگين است كه اسدي طوسي تعريفي از آن به دست داده ؛ همودر تعريف «داسكاله» (كه در نسخههاي چاپي به اشتباه با حرف «گ» آمده) نوشته است: «داسكاله، دهره]: داس[ كوچك بود كه تره و گياه درودن را به كار آيد» و به عنوان شاهد اين دو بيت از رودكي و ابوالقاسم مهراني را نقل كرده است:
چون درآمد آن كديور مرد زفت
بيل هشت و «دستكاله» برگرفت
اي تن ارتو كارد باشي گوشت فربه برهمه چون شوي چون «داسكاله» خود نبري جز پياز
اخويني بخاري در قرن چهارم هجري از «داسكاله» ياد كرده ، و در سرودههاي شاعران نيز مضاميني از آن آمده است؛ مثلاً شمس فخري (شمسالدين محمد فخر اصفهاني، در سال 745) گفته است: براي اعداي خسرو/ برد مريخ بر كف «داسكاله» ؛ حافظ سلطانعلي اوبهي هروي (در سال 936) نوشته است «داسكاله: داس خُرد، دهره، باشد كه بدان تره بُرند » صاحب مجمعالفرس، (اوايل سدة 11) همين تعريف را نقل كرده ؛ اما انجوي شيرازي (در سال 1028) آن را «داسي بس بزرگ كه تاك و امثال آن را بدان پيرايند» معرفي كرده و اين بيت ظهير فاريابي (وفات 598) را شاهد آورده است: «در كف دستت براي عدو/ داسكاله چو ذوالفقار بود» .
صاحب برهان قاطع گويشهاي رايج «داسكاله» در لهجههاي ايراني عصر صفوي ـ چون «داستخاله»، «داستغاله»، «داستكاله» و «داستخاله» ـ را ثبت كرده و در تعريف آن نوشته است: «داس كوچكي باشد كه بدان سبزي و تره درو كنند و تاك و امثال آن را نيز بدان بهپيرايند … داس كوچك باغباني باشد» . ظاهراً در برخي از نواحي ايران عصر صفوي، از جمله شيراز، «داسكاله» به «داس بزرگ» گفته ميشده است. برخي از نامهاي گويشي «داسكاله» هنوز هم در لهجههاي محلي تداول دارد، مثلاً در سمنان: دَسخاله ؛ در تفرش و گرکان (و گويش راجي در اين نواحي): دسغاله و داسغاله ؛ استان خراسان: دَسكله ؛ دركردي: داسخاله ، لري: داسيله/dāsila ؛ بروجردي: داسوله/ dasōla ، در گویش اهالی اکثر نواحی خراسان، از جمله سبزوار و نیشابور و تربت حیدریه: دَسکَلَه، دِسکَلَه؛ و كليميان يزد: داس غالو/dās-qalo ميگويند .
واژة داس ـ پهلوي آن: dās ، هندي باستان dátra، كردي و بلوچي: dās ؛ زردشتيان كرمان: dārs, das، زردشتيان يزد: dora,dos ؛ افتري ، سمناني، لاسگردي، شهميرزادي: dāz ـ پيشينهاي كهن دارد، و در متون كهن شواهد آن فراوان است كه دهخدا نمونههايي از آن را نقل كرده است . واژة فارسي «دَستره» نيز در معني و كاربرد شباهتي به «داسكاله» دارد. ميداني نيشابوري و حبيش تفليسي واژه فارسي «دستره» را براي لغات عربي «مِنشار» و «مِيشار» آوردهاند و تفليسي براي مناشِر (جمع مِنشار) معادل فارسي «دسترهها، ارهها» ثبت كرده است . دهار، لغت عربي «شِرشِر» را «دست ارّه» معني كرده است .
صاحب صحاح الفرس، (سدة 8 ) ميگويد: «دستره»: «]تيغة[ آهني بود پهن سركَژ، بر طريق آهن اره، كه علف چينان دارند» ، حسين وفايي (اوايل سدة 10) نوشته است «دستره»: «داس دندانهدار راست كه علف چينان دارند» . صاحب برهان قاطع ميگويد :«دستره، بر وزن مسخره، دَستره باشد كه داس كوچك دندانهدار است و اصل آن دست ارّه بوده است»؛ مرحوم دکتر محمد معين در حاشيه (از قول: گيگر و كوهن، ج 2، ص 86) ميافزايد: «دستر از das (داس) tara+ يعني داس كوچك؛ و (به استناد دُزي، ج 1، ص 441) معرب آن هم دستره» ؛ اما با توجه به كاربرد آن بايد «دست اره» درست باشد؛ اخويني بخاري (سدة 4 ) نيز از «دست ارّه» ياد كرده است .
اسدي طوسي اين بيت ابوحنيفه اسكاف (سدة 5 ) را به شاهد «پشتك: آلت گلگيران، يعني بيرم» آورده است: «با دوات و قلم و شعر چه كارست ترا/ خيز و بردارتَش ]تيشه[ و دستره و بيل و كلنگ» ؛ ابوالحسن بيهقي (وفات 565 ) گويد: «الاديب علي بن ابي سهل فستقري، پدرش از ديه فستقر بود، و درديه اشتر معلمي كردي، و مردي سليم قلب بود از اكثر اهل الجنه. بر شاخ درخت توت نشست و اصل آن شاخ به دستره ميبريد تا شاخ بيوفتاد و او هلاك شد؛ و از سلامت دل معلمان اين قريب نيست» .
اكنون نيز واژه «دستره» در نواحي سبزوار با گویش «دیستره» مصطلح است، و در شهرستان تربت حیدریه با تلفظ «دِستِرَه» تداول دارد. واژة فارسی «دستره» در برخي از مناطق گسترة زبان فارسي، به معني داس دندانهدار بزرگ بوده كه از اين جملات مندرج در تفسير ابوالفتوح رازي (سدة 6 ) پيداست: «… بفرمود تا دستره بياوردند و بر سر او نهادند و او را به دو نيم كردند» ؛ «او را آوازي بود چون آوازه دستره كه در چوب افتد» .
بهاءالدین ولد (وفات 628)، در جایی از مواعظ خود، اسامی فارسی و گویشی چند گیاه و علف هرز را چون «خَونج»، «اسب غول»، «خِفج»، «فرزد» و «خار» را بیان کرده و از مشخصات آنها سخن گفته است. همو، از مقاومت علف هرز موسوم به «فرزَد» یعنی «فریز»، نقل قولی از این رستنی دارد و در ضمن آن از فعل «خَو کردن» نیز یاد کرده که قابل تحقیق و بررسی است. اسامی گیاهان مزبور به جز «خَونَج» در فرهنگهای لغت فارسی ثبت نشده و مرحوم دهخدا در لغتنامه به معرفی هر یک از آنها پرداخته است. به نوشتة بهاءالدین ولد:
گیاهی است که «خَونج» گویند، او قُوِّت «کاشتها» کم کند، چنانکِ «اسبغول» و «خِفج» و «فرزَد» و «خار»، پیوسته «خَو» میکند. مگر نزدیک به وقت پشم زدن چو سرما ایشان را نیت خواهد کردن «خو» نکنند؛ و این «خَونج» هر چند میبُرَند بیخ وی زود سر بَر میزند و بعد از دو روز. و «فرزد» را گویند ]گفته است[ که: شش ماه پیشِ آفتاب نهی مرا، باز چند روزی آب بر من زنی من سبز شوم و بِرُویَم؛ اما دگرها را، چون برگ بری او کم قوَّت شود و خضروات ]کاشتنیها[ را زیان ندارد.
از مطالب مزبور میتوان استنباط کرد که علف هرز موسوم به «خَونَج»، همانند چهار گیاه هرز دیگر: «اسبغول» و «خَفج» و «فَرزد» و «خار» قوت کشتزار و کشت را میکاهد، پیوسته «خَو» میکند، یعنی کشاورز یا باغبان همواره ساقة علفی آنها را در روی خاک میبُرَد تا رسیدن پاییز که نیاز به «خَو» نیست و سرما نابودشان میکند. اما علف هرز «خَونج» با «خَو» کردن از بین نمیرود و با بریدن ساقة علفی آن، مجدداً از ریشه (بیخ) آن سر بر میآورد و رشد میکند. بنابراین وجه تسمیة این گیاه «خَونَج» از مقاومت گیاه در مقابل «خَو» اتخاذ شده و مرکب از واژة فارسی «خَو» و پسوند «نَج»، وجهی از «نَک» و «نگ» به معنی «نَه» است.
زانسو، در برخی از نواحی خراسان، از جمله در بین کشاورزان کهنسال برخی از نواحی تربت حیدریه و تربتجام، هنوز هم واژة فارسی «بِخَو» و «بَخَو کردن» به معنی «وجین» مصطلح است. همچنین ابزار «بِخَو کردن» یا «وجین» در برخی از نواحی، از جمله در بین کشاورزان روستاهای شهرستان تربت حیدریه و تربت جام با نام «دِسخَو» تداول دارد. شکل «دسخو» شبیه «کمچه» یا «مالة بنایان» بود. با این تفاوت که قسمت فولادی آن شبیه تیشه با لبة تیز است.
اسدی طوسی (وفات 465)، در تعریف «خَو» نوشته است: گیاهی بود زیانکار اندر میان غلَّهها روید و غلَّه را ضعیف کند، فردوسی گوید: گرایدون که رستم بود پیشرو / نماند بر این بوم بر خار و خو» ( لغتفرس، ص 411)، و این بیت نیز از اسدی طوسی به شاهد «خَو» در لغتنامه آمده است: زمانی بدین داس گندم درو / بِکُن پاک پالیزم از خار و «خو». در فرهنگ قواس (تألیف پیش از 716) به شیوة دفع «خو» اشاره شد: «گیاهی است که از کشت بر کنند و بیرون اندازند» (ص 37)؛ محمدبن هندوشاه نخجوانی، در قرن هشتم، از جمله نوشته است «خو»: گیاهی باشد که در میان کشتها روید، بیآنکه بکارند (صحاح الفرس، ص 294).
شادروان بدیع الزمان فروزانفر، در تعلیقات بر معارف، در توضیح واژة «خونج» اظهارنظری جالب و به گمان این هیچمدان مقرون به واقعیت دارد:
خونج: ظاهراً گیاهی که در بشرویه آن را «خانوک» مینامند، و آن علفی ژاژ و هرزه روی است؛ و برگهای آن دراز و کشیده و سفت و شاخهای آن بند بند و بر زمین گسترده ]است[. و برزیگران میگویند که هفت پیاز دارد، به طول در یکدیگر پیوسته، و تا زمین را هفت بارشیار نکنند بر نمیافتد و زراعت را زیان بسیار دارد؛ و محتمل است که صورت دیگر باشد از کلمة «خو»، که به گفتة فرهنگنویسان: «گیاهی باشد خودروی که تا آن را نکنند زراعت نشو و نما نکند» برهان قاطع، جهانگیری و وصفی که مُصنِّف ]معارف[ از آن میکند نزدیک است بدانچه برزیگران بشرویه دربارة «خانوک» میگویند.
كاله، كالا؛ كاروان
واژة فارسی «كاله» علاوه بر معني «كَرت» كشاورزي، در متون كهن و سرودههاي شاعران قديم به معني «كالا» و متاع نيز آمده است. فردوسي ميگويد «يكي كاروان خانهاي بدسراي/ نَبُد كاله را بر زمين نيز جاي »، و به گفته سنائي غزنوي «كالة خويش همه پاك به فرزند مده / تا نگردي ز پي گفته اسير فرزند» ؛ سوزنی سمرقندی گفته است: «به دو شاخ قلم همی ورزم / بهر وی مال و نعمت و کالا» (دیوان، ص 369)؛ یغما جندقی (وفات 1276)، در سرودههای خود «کاله» را به معنی «کالا» نیز آورده است: «گشادم این دکان را از دو سو در / به هر در بر نهادم کالهای بر».
زمخشري در شرح و تعريف چهار لغت عربي واژة فارسي «كاله» و «كالا» را متناظر آورده است: «عَرَض: كاله، كالا، سود اين جهان، خواسته»، «مَتَاع، ساز يا برگسراي، كالاي بازرگان»، «سقط. كالة بد، كالة بيارج، كالاي فرومايه» و «سلعَه، كالاي فروختني خريدني» و «قماش: رختخانه، کالة خانه، کالای سرای» . بدان لحاظ كه نخستين متاعها يا خواستههاي مبادلاتي عبارت از محصولات و فراوردههاي كشاورزي بوده واژة كاله معني و مفهوم مشترك كشتزار و كالا را پيدا كرده است. بدين سان ميتوان پذيرفت كه واژة «كاروان» فارسي نسبتي با «كاله» و «كالا» داشته و عبارت از قافلة شتران و ستوران جا به جا كنندة كالاها يا محمولههاي محصولات كشاورزي بوده است.
به نوشتة برهان قاطع «كاروان بر وزن ساربان معروف است كه قافله باشد»، مرحوم معين در حاشيه آن ميافزايد «پهلوي و پازند: kārvān (مناس، ص 287)، ارمني و عربي: kāravān (هوبشمان، ص 834)، كردي: kārvān (ژابا، ص 324) از «كار (سپاه و جنگ)» + «وان (پسوند نسبت و اتصاف)» . مكنزي، وجه پهلوي آن را kārawān ثبت كرد ، كه شبيه تلفظ آن در ارمني، عربي و برخي از لهجههاي محلي كنوني است، و در فرانسوي نيز Caraven گفته ميشود كه ريشة فارسي دارد . ظاهراً واژة كار/kār در كلمة مركب «كاروان (كار + وان)» از نظر لفظ و معني نسبتي با سپاه و جنگ ندارد، بلكه، همانسان که در مباحث پیشین گفته شد، با «كشتوكار» و «كالاي كشاورزي» ربط داشته و تداعي كنند «كاله وان (به معني كالا بان)» است و «كاروان سرا» جاي استراحت كاروانيان يا عرضه و مبادلة كالاها بوده كه در متون كهن فارسي و سرودههاي شاعران قديم نيز واژة فارسی «كاروان» با همين معني آمده است و افادة مفهومم سپاه يا جنگ نميكند .
بدان لحاظ كه «كشتوكار» پيشينهاي فراتر از تاريخ مدون دارد و غلات و محصولات كشاورزي از نخستين كالاهي مبادلاتي بين اقوام و قبايل بوده است واژة كاروان بايد پيشينهاي طولاني داشته باشد. تجارت كارواني از آغاز تمدنهاي باستاني با تاريخ شرق نزديك همراه است . كاروانها در آمد و شدهاي خود به جابهجايي و مبادلة كالاهاي گزيده، عمدتاً كشاورزي، در بلاد اين نواحي ميپرداختهاند. كلمة قيروان معرب كاروان است ، و شهر كنوني «قيروان» در تونس نام خود را از واژة «كاروان» فارسي دارد كه ياقوت بدان تصريح كرده است . اتخاذ اين وجه تسميه حكايت از نفوذ زبان فارسي تا اين نواحي در افريقا دارد. همچنين دلالت ميكند بر آمد و شد كاروانهاي دوردست با كالاهاي مختلف به موضع اين شهر در قديم كه جاي فروش يا مبادله با محصولات اين نواحي بوده است.
در ايران قديم به منظور ايجاد امنيت و سهولت در آمد و شد كاروانها، در مسير راهها به ايجاد پل، رباط و كاروانسرا ميپرداختهاند كه در منابع تاريخي به برخي از آنها اشاره شده، از آن جمله «پل كاروان» كه بيهقي از آن ياد كرده است ؛ امير معزي نيشابوري (وفات 520) نيز از اقدام انوشيروان در حفظ امنيت مسير كاروانها سخن گفته است . بعد از اسلام خلفا و سلاطين در ايجاد امنيت و تسهيلات در مسير كاروانها كوشا بودند، با اين همه گاهي كاروانها گرفتار ودستبرد راهزنان و عياران قرار ميگرفت كه در متون كهن ، و سرودههاي شاعران قديم ، به آن اشاره شده است.
كَرد، كَرت، كُرد، كُرده، كُرز …
قاسم بن يوسف هروي، در ارشاد الزراعه (تاليف 921)، اصطلاح «كردپَل» را به همان معني «كاله» در كشاورزي (مبحث پيشين) آورده، كه در آن «كَرد» يا «كُرد» به معني «كَرت» مصطلح كنوني و «پَل» به معني پشتة خاكي پيراموني آن است. واژة كَرت گويشي از كَرد است كه يكي از باسابقهترين كارشناسان كشاورزي معاصر ايران، در سال 1316، در تعريف آن نوشته است: «باغچهبنديهايي كه براي زراعت كاري ]آماده[ ميشود كَرت مينامند» . اكنون واژة «كَرت» در بين كشاورزان ايراني و فارسي زبانان افغانستان و نيز تاجيكان با گویشهای کم و بیش مشابهی تداول دارد. افغانینویس، واژة «کرت» را مدخل نگرفته اما در تعاریف آورده است. همو، این واژه را با تلفظ «کُرد» و با این تعریف ثبت کرده: زمینی که دور آن «پَلوان» است. و واژة گویشی «پَلوان را: بلندی اطراف زمین» معنی کرده، که همان «پَل» یا «پشته» خاکی مرز بین دو «کرت» زمین کشاورزی است. در فرهنگ فارسیِ تاجیکی افزون بر این تعریف «کُرد»: «یکی از خلقهای ایرانی»، در ذیل واژگان فارسی «کُرد»، «کَرد» و «پَل» این تعاریف آمده است:
کُرد، کَرد: پارچه زمینِ ]زمینی که[ اطرافش برداشته شده ]بالا آورده شده[، که سبزوات ]سبزیجات، صیفیجات[ میکارند، «پل»؛ «پُشته»، «پُشته چه ]پُشتهی کوچک[: «هر هویجی باشدش کردی دگر / در میان باغ از سیر و کَبَر» رومی (مولانا جلالالدین محمد)
پل: قطعه زمینِ کِشت، که برای کاشتن سبزوات اطراف آن را قدری بلند برمیدارند ]بالا میبرند[.
واژة فارسي «كَرد» و «كَرت» كنوني مصطلح در كشاورزي، عربي آن «كُردَه»، پيشينهاي كهن دارد كه در فرهنگهاي لغت عربي به فارسي قديم ثبت شده است؛ از آن جمله زمخشري لغت كُردَه را «يك كرد زمين» معني كرده، و در نسخه خطي ديگري از نوشته او «كُرَده»: «يك كرده كِشت»، «زميني كه گرداگرد آن را بلند كنند ]و[ ميان آن كشت كنند» . صاحب تاج الاسامي نوشته است «الكُردَه: المشارَهُ من المزارع» ، كه همان معني يك كَرت از كشت را دارد، چون همو لغت عربي «مَشارَه» را به فارسي «كَرد» معني كرده است . صاحب المرقاه، مَشارَه را «خويد كَرده» معني كرده ، كه «خويد» به معني غلهزار و كشتزار، و «كرده» به معني «كَرد» و «كَرت»، و در مجموع به مفهوم يك كَرت از كشتزار يا «كَردة خويد» است.
حبیش تفليسي، برای لغت عربی «کَردَة» معادل فارسی«کِشت» آورده است، که ظاهرآً با واژة فارسی «کَرد» یا «کَرت» نسبتی دارد؛ همو، لغت عربی «مَشاره» را «زمين كِشته، جوي خُرد» معني كرده، كه زمين كشته، كشتزار مرزبندي شده با پشتههاي خاكي يا كَرتبندي است. همو، براي «قَصبه» معاني «يك ني، گذرگاه آب چشمه، استخوان ميان تهي، ميان شهر، نايژة گلو» آورده ؛ و همين لغت را سَجَزِّي و خطيب كرماني از جمله «كرد زمين» معني كردهاند . دهخدا در تعريف لغت عربي «كُردّه» ميگويد «يك كرد از زمين زراعت كرده» و به استناد نوشته اقرب الموارد ميگويد «فارسي است» . در تأييد فارسي بودن ريشه و اصل اين كلمه ميتوان به لغت «كَردَه» در عربي استناد كرد كه حبيش تفليسي معني فارسي آن را «كِشت» ثبت كرده است ، و «كشت» به معني كشتزار، كشته و كَرد (و گويشهاي ديگر آن كََرَده، كَرتَه) بوده كه از فارسي وارد عربي شده است.
سجزّي (سده 8) نيز براي لغات «كُردَه» و «مَشارَه» در عربي معادل فارسي «كرد زمين» آورده، و دهار (سال 827)، «كُردَه» را «پارة زمين» معني كرده است . صاحب منتهي الادب براي لغت عربي «كُرد» معادل فارسي «كَرد زراعت» آورده است . به نوشتة ناظمالاطباء «كُرد (عربي): زمين زراعت كرده و شيار كرده» و «مَشاره: يك كَرد از زمين كشت» است؛ همو، در شرح و تعريف واژههاي فارسي «كَرد» و «كُرد» ميگويد «كَرت و قطعه زميني كه كنارههاي آن را بلند كرده و مرز بسته باشند و در ميان آن كشتكاري و زارعت كنند» و براي كلمة «كُرد» در فارسي شرحي مبسوطتر نوشته است .
در سرودههاي شاعران ايراني نيز واژه فارسي «كُرد»، به معني «كَرت» مصطلح كنوني، آمده است، بهرام سرخسي (ابوالحسن علي، سدة 5 ) ميگويد: «سر بر كشيد شاخ سپرغم ز كُرد خويش/ چون قُبة زمرد بر شاخكي نزار» ؛ ناصر خسرو قبادياني مضموني از كُرت تره (گندنا) دارد: «كردمت پيدا كه بس خوبست قول آن حكيم/ كاين جهان را كرد مانند به كُرد گندنا» . مطابق بسياري از مستندات واژة كَرت يا كَرد مصطلح كنوني در كشاورزي، در گويش مردمان خراسان قديم و ماوراءالنهر در وجه «كُرد» تلفظ ميشده و در سرودهها و متون كهن اين سامان به همين صورت آمده است. چون در بين فارسي زبانان افغانستان «كُرد» به همين معني تداول دارد . همچنين فرهنگنويسان قرن 11 هجري، در عصر صفويه، و بعد از آن به ضم اول (كُرد) ثبت كردهاند. از باب نمونه، در فرهنگ جهانگيري آمده است «كُرد» چهار معني دارد: اول نام طايفهاي است مشهور … دوم قطعه زميني را گويند كه كنارههاي آن را بلند ساختهاند، در ميانش زراعت كنند، و آن را «كرار»، «كُردو»، «كُُرز» و «كرزو» نيز خوانند؛ به نوشتة همو «کُرار، کُرارا»: زمینی را گویند که به جهت سبزیکاری و غیره آراسته، کنارههای آن را بلند ساخته باشند، و آن را «کرد»، و «کرده» نیز خوانند. صاحب مجمعالفرس (تأليف سدة 11 ) شرحي مشابه براي «كُرد» آورده و همان بيت ناصرخسرو را به عنوان شاهد نقل كرده است .
بلياني (از فرهنگ نويسان سدة 11 ) نيز ميگويد: «كُرد»: «زمين مزروع بود و به معني جماعت صحرانشين، عربي است» ، در حالي كه چنين نيست و نام قوم ايراني «كُرد». از فارسي به عربي رفته و جمع آن اَكراد است . صاحب برهان قاطع (تأليف 1062) ميگويد «كُرد»: «طايفهاي است مشهور … و قطعه زميني را گويند كه كنارههاي آن را بلند كرده باشند و در ميان آن سبزي بكارند يا زراعت ديگر كنند … و به معني آبگير و آب انبار و تالاب هم هست كه به عربي شَمر گويند، و گوسفند چران را نيز گويند» . صاحب فرهنگ رشيدي (تأليف 1064) در تعريف «كُرد» گويد: زمين كشتزار كه كنارههاي آن ]را[ بلند كرده باشند، و به هندي «كياري» گويند، و «كُرد» و به اضافة واو ]کُردو[ نيز آمده است، و بعضي به فتح كاف ] كَرد[ گفتهاند ليكن در عربي نيز ] كُرد[ آوردهاند؛ همو نوشته است «كَرتَه»، بالفتح، قطعه زمين زراعت كرده» . صاحب فرهنگ جعفري (سده 11) نيز براي واژگان «كُرد»، «كُردو» و «كَرته» تعاريف مشابهي نقل كرده است .
صاحب فرهنگ جهانگيري معني «مَرز» را از جمله «زمين» آورده و نوشته است: زميني را گويند كه مربع ساخته كنارههاي آن را بلند كنند و آن را «كُرز» و «كُرزه» نامند و در پی آن و دو بيت از فرخي (وفات 428) و شهرياري (سدة 6 ) به عنوان شاهد نقل كرده است . در فرهنگهاي فارسي قرن 11 هجري و پس از آن علاوه بر «كَرته»، «كُرد»، «كُردو»، «كُرز» و «كُرزه» واژگان «كُرار» و «كُرارا» به معني «كَرت» مصطلح كنوني آمده است .
ظاهراً اين واژگان در برخي از لهجههاي ايراني تداول داشته كه وارد فرهنگهاي فارسي شده است. براي برخي از آنها در متون كهن، به ويژه در منابع عهد صفويه و قاجاريه، شواهدي سراغ داريم. از باب نمونه: «كُردو» در تاريخ قم (تأليف 378، ترجمة فارسي 806) ؛ «كَرته» در احياء الملوك (تأليف 1028) ؛ و نامههاي يغما جندقي (وفات 1275)؛ ؛ «كردو» و «مرز»، در خاطرات (سالهاي 1301-1306) بصيرالملك (ميرزا طاهر كاشي) ؛ و «كردو» و «كرزه» در مطالب مرآت القاسان/ تاريخ كاشان (تأليف 1288) آمده است .
واژة «كَرت» يا «كَرد» كشاورزي اكنون در ايران تداول عام پيدا كرده، با اين همه هنوز برخي از نامهاي قديم آن با كم و بيش تفاوتهايي در لهجههاي محلي تداول دارد، از جمله در گويش افتري: «كَردو/kardo »؛ لاسگردي: «كَردُو kardū»، سرخهاي: «كُردُو/kōrdū»، سمناني: «كَردَ/ karda»، سنكسري: «كَرتُو/kartow»، شهميرزادي: «كَردي/kardi» ؛ بروجردي: «كِرد/kerd» و «كِرت/kert» ؛ كرماني، يزدي، كليميان يزد و زردشتيان يزد و كرمان: «كُرت/kort» ؛ خوانساري: «كَرت/kart» ؛ تالشي: «كرِدِ/kêrde»، خوشابري: «كِردوُ/kêrdu» ؛ راجي (گويش دليجان): «كَرز karz» ؛ در كردي: «كُردو» گفته ميشود ؛ و فارسي زبان افغانستان «كُرد» ، و در اكثر نواحي خراسان و تاجيكستان «كالَه» و «كَلَه» ميگويند؛ اما در گويش اهالي خور واژة محلي «في/ fi» به معني كَرتِ كشاورزي است ، كه ريشه و اصل آن بر نگارنده معلوم نشد. اصطلاح «كرتِ و كيزه/kartokiza» در بين زردشتيان يزد و «كيز و پشته/kizopošta» در بين زردشتيان كرمان به معني «كَرز و كَرت، پشته و كَرد زراعتي» است .
واژة «كُرد» در ماوراءالنهر و خراسان قديم تداول داشته و هنوز هم در برخي از نواحي خراسان و در بين فارسي زبانان افغانستان مصطلح است. بر اين اساس اين واژه در آثار شاعران و نويسندگان قديم اهل نواحي مزبور بايد به ضم اول باشد، چنانكه مولانا جلالالدين محمد بلخي در سرودههاي خود در وجه «كُرد» آورده است. او در ابيات زير، مرزبندي، كشتزار با پشتة خاك، و تفكيك «كُرد» مزروعات را تجسم بخشيده، و تلويحاً اتخاذ تَک كِشتي محصولات ـ چون حويج (مخفّف حوائج به معني دانهها و سبزيها)، سير، كََبَر ، زعفران و شلغم ـ در «كُرد» را، به جاي كشت مخلوط يا در هم، توصيه كرده است:
هر حويجي باشدش «كُردي» دگر
در ميان باغ از سير و كَبَر
هر يكي با جنس خود در «كُرد» خود
از براي پختگي نم ميخورد
تو كه «كُرد» زعفراني زعفران
باش و آميزش مكن با ديگران
در مكن در «كُرد» شلغم پوز خويش
كه نگردد با تو هم طبع و كيش
تو، به «كُردي»، او به «كردي»، مودعه ]كشت شده[
زانكِ ارض الله آمد واسعه
كُوز، كيز
مرحوم دهخدا واژة كَوز (به فتح اول) را «پشته» و «كَوزبندي» را «مرزبندي، پشتهبندي» معني كرده و ميافزايد «كَوزبندي كردن: پشتهبندي براي كشت خربزه و خيار و امثال آن» است . اين واة كهن در تاريخ قم (سده 4)، در ضمن شرح وظايف مساح (مساحتكنندة زمين، جهت اخذ ماليات) آمده است: «مساح، صور ـ كه به زبان قمي آن را مرز گويند ـ و سواقي ]جویه یا شیار كوچك، جوي خُرد[ و انهار را مساحت نكند و نپيمايد … دو دانگ جهت سواقي ـ كه آن را به زبان قمي كوز گويند ـ در حساب نارد». ظاهراً واژة «کَوز» مزبور بايد با گویش «کُوز» به ضم اول ، باشد چون «كُوز» اكنون نيز تداول دارد. از آن جمله، در سرخهاي و شهميرزادي: «كوز/ kūz»، لاسگردي و سنكسري: «كوز/kuz»، سمناني: «كِز/kiz» به معني: « ]جوی[ پشتههايي است كه براي كاشتن مو درست كنند، و در شهميرزاد :«كوز ]جویة[ خيار و خربزه را گويند» .
واژة فارسی «کوز»، با گویشهای کم و بیش متفاوت، و با معانی مشابه در بسیاری از نواحی تداول دارد، از آن جمله: در گویش سمنانی: «کِزو / kezu» رخنه یا شکافی است که: «بر اثر پر شدن کَرتِ زراعت در گوشهای از مرز باز میشود و آب هرز میرود» . در كرمان: «كيز/kiz» ، در يزد: «كيزه/kiza» به معني «جوي و گودال جاليز كاري»، و در اطراف تهران: «كوز/kuz» به همين معني مصطلح است ؛ و در شهريار «گودالي است كه مو]تاک[ در لب آن كاشته ميشود» ، در برخي گويشهاي ديگر نيز به ضم اول تداول دارد، در كردي: «كُوز: تختة باريك شخمزده» و «كوز: جاي نوزاد گله» ؛ واژة فارسی «كوز/kuz» در تربت حيدريه: «گودال كوچكي به عمق نيم گز جهت گرم نگهداشتن بره و بزغاله در زمستان» یا «گرم جای بَرَّه و بزغاله»؛ در خور و بيابانك «آغل كوچك بزغاله و جاي مرغ» ؛ در قاين: «آغل برهها و بزغالهها» ؛ و در آذري نيز «كوز/kuz : آغل سنگچين برهها» است .
در اكثر نواحي خراسان به جاي «كوز» يا شيار بين دوپشتة خاكي ـ كه جهت جاليزكاري استفاده ميشود ـ «جويه» ميگويند كه لفظاً به معني «جويِ خُرد» است، و به عمل احداث آن «جويهبندي» گفته ميشود. در بين فارسيزبانان افغانستان نيز «جويچه: نهر كوچك» و «جويه: جويچة تاك انگور وفاليز و امثال آن» تداول دارد. در تربت حيدريه، محولات رشخوار و خواف به جوية عميق، با پشتههاي خاكي بلند، مخصوص مِيم (مو: تاك) كاري: «لِوِر/lever» و به اراضي با شيب كم «لو/lu» و برخی «لوی / lui» ميگويند ؛ و در گويش بيرجندي: «لور/lur» ؛ و در سيستاني: «لورگ/lurg» به معني پشته و زمين بلند با شيب ملايم است .
نسبت اسامی آلت مادینه و نرینه با کشت و کار
برخي شواهد واژگاني و مستندات دلالت بر آن دارد كه اتخاذ نامهاي آلت مادينه و نرينه توسط ايرانيان، در روزگاران كهن، نسبت و ربطي با عمل «كِشتوكار» داشته است. از باب نمونه در كردي به رحم «كاردانك» ميگويند ، كه لفظاً مركب از واژههاي پهلوي و فارسي «كار» به معني «كِشت» و «دانك» به معني «دانه» يا «تخم» و در مجموع با مفهوم «جای کِشت» یا «کشتزار» و «کشتنگاه» است.
اخوینی بخاری، در هدایة المتعلمین فیالطب، کهنترین متن فارسی در پزشکی، در قرن چهارم، در تشریح وضعیت «رحم» و«پستان» زنان، به تفصیل سخن گفته، و در ضمن مقایسة تشریحی دستگاه تناسلی (قضیب) مرد و زن، و دو مجرا در هر یک، همان مفهوم «کاردانَک» را برای »رحم» با معنیآشکارتر، در وجه «جایِ کِشت» آورده است:
… قیاس این رقبة الرحم ]مجرای رحم زنان[ به قیاس ] شبیه[، قضیب مردان بُوَد… قضیب مردان را دو مجری بود: یکی از مثانه، و دیگر از انثاوین ] دو تخم:بیضهها[؛ هم چنین مرقضیب زنان را، اعنی رقبة رحم را، دو مجری بود: یکی از مثانه، و دیگر از رحم؛ و «رحم» جای «کِشت» بود، چُن ]:چون[ زن رسیده گشت آن رگهای رحم وی از خون پر گردد، اگر «بار» گرفت، آن خون به کودک بکار برد… و مثال «بار ]جنین[» اندر رحم مثال «میوه» بُوَد.
در تنجیم ایرانی دربارة «طالع اشخاص» دو دیدگاه وجود دارد: یکی آنکه طالع شخص مجموعة آن سیارات و ثوابتی است که بههنگام تولد شخص، از افق طلوع میکند. در مقابل این تلقی نظر دیگری هست که طالع شخص، مجموعة آن سیارات و ثوابتی است که به هنگام انعقاد و بسته شدن نطفة شخص، از افق طلوع میکند. در این مورد عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندر، در قابوسنامه (تألیف 475) گوید: من از استاد خویش چنان شنودم که «مولود» مردم، نه آن است به حقیقت که از مادر جدا شود، که «مولود اصلی» طالع «زَرع ]کِشت[» وقتِ مسقط النّطفه ]هنگام افتادن[، آن طالع، که «آب مرد» اندر «رحم زن» افتد و قبول کند، آن طالع مولود اصلی است.
از سوي ديگر در برخي از لهجههاي محلي براي آلت تناسلي زن ـ علاوه بر نام كهن و كنونيِ مشهور آن ـ اسامي ديگري تداول دارد كه آشكارا اين نسبت و رابطه را بيان ميكند، از آن جمله در كردي به آلت تناسلي زن «كُوز»، و در برخي از نواحي خراسان «كِشته» ميگويند . همانسان كه تخم در شيار «شكم زمین»، «شکم خاک» يا «دل خاك» ، يعني «كوز» كاشته ميشود؛ كِشت نطفه (تخم) نيز در شكاف رحم، یا «زمین رحم» توسط آلت كارنده نر (بنگرید به: «كارد، كيرد» در مبحث بعد) انجام ميگيرد كه تداعيكنندة عمل «كاريدن» تخم در «كِشت» يا «كِشتزار» است. بنابراين بايد نام فارسی آلت مادينه، با «كُوز» به معنی «جویه» و «شیار بین دو پسته» به شرحی که گذشت از يك ريشه بوده و با «كِشته»، «كِشت» و «كشتزار» نسبتي داشته است.
در تاریخ بلعمی، از متون کهن فارسی قرن چهارم، شرح مفصلی از دوران پادشاهی اردشیر بابکان (226-241) نقل کرده است، از جمله داستان شگفت کنیز زیباروی، از تبار اشکانیان، که از اردشیر باردار شده آورده است. چون اردشیر از تبار وی آگاه شد، بنابر سوگند خود، مبنی بر به از میان بردن اعقاب اشکانیان، بنا بر وصیت جدش ساسان، به وزیرش دستور می دهد که همسرش را بکشد. در این داستان اصطلاحات «زیرزمین» و «شکم زمین» و همچنین «تخم نشاندن» با معنی «نطفه کاشتن» آمده است که شمهای مختصر از این داستان نقل میشود: اردشیر را وزیری بود، موبدی بزرگ، نام وی «هرجندبن سام» با حکمت بسیار:
اردشیر او را بخواند، و گفت: کنیزکی بود چنین … اکنون مرا گفت که من از نسل اشکانیانم، و من سوگند خود را وفا دوستتر دارم از هوای دل، این را ببر و بِکُش. آن موبدآن کنیزک را ببرد؛ چون خواست که بکشد، گفت من «بار» دارم از مَلِک. موبد زنان را بفرستاد تا بنگریستند، «بار» داشت. موبد او را به خانه اندر کرد «زیرزمین» و قفل نهاد، و بیامد و «ذکر» خویش ببرید، و به حُقَّه اندر کرد و مُهری بر نهاد، و سوی اردشیر آمد. گفت: چه کردی؟ گفت «زیرزمین» اندر کردمش. اردشیر پنداشت که او را بِکُشت. پس آن حقه پیش اردشیر آورد و بنهاد،و گفت: ملک بفرماید تا این همه چنین اندر خزانه بنهند… پس آن کنیز پسری زاد به خانة آن موبد… پس او را «شاپور» نام کرد. معنی «شاپور»، یعنی «پسر مَلِک» … ده ساله شد او را همة ادبها بیاموخت، سواری و هر چه اندر بایست مَلِک زادگان باشد. پس یک روز موبد پیش مَلِک اندر شد، او را یافت غمگین، گفت: چه بودست ایها الملک؟ گفت: همة جهان بگشتم… و ما را فرزند نیست که خلف من باشد.. گفت زندگانی شاهنشاه دراز باد، آن حقه، که از ده سال باز مَلِک دارد بگشاید، که این قصه آنجا درست شود و خود بیرون شد. اردشیر آن حقه به مهر او بخواست و بگشاد، «ذکری» دید آنجا و رقعة دید که اندر آن نبشته که: ملک این دختر اشکانیان را به من داد، و مرا درست شد که از ملک «بار» دارد به قول زنانی که آن دانستند؛ و من حلال ندانستم که «تخمی که ملک نشانده بود» بر کندن، به «شکم زمین» اندر همی داشتم تا از او بچه آید؛ و «ذکر» خویش ببریدم تا کسی پیش ملک مرا طعنه نزند، و نتواند زدن. اردشیر او را بخواند… اردشیر را درست شد که این پسر اوست.
نجم رازی (وفات 654) در مرموزات اسدی، اشاراتی به کشت «تخم در زمین» و «غرس انسانیت» و نیز اصطلاحات «شکم زمین» و «زمین دل» اشاراتی دارد: فرمود که «مِنَ الدُّنیا» یعنی از دنیا؛ فایده آن است که آوردن تو از برای نصیبة تو بودنه نصیبة حق. مثال، به دنیا آوردن تو همچنان بود که «تخمی» در «زمین» بکارند تا «غَرسی ]کاشتنی، نهالی[» برآید، آنگه «غَرس» را از آنجا بردارند به زمینی دیگر بنهند تا «ثمره» پدید آورد که اگر همانجا بگذاشتندی «ثمره» ندادی، و اگر «تخم» به اول در «زمین» نکاشتندی «غرس» پدید نیامدی. همچنین «تخم روحانیت» تو اگر در «زمین دنیا» نکاشتندی «غَرس انسانیت» پدید نیامدی، و اگر «غَرس» شخصترا در «زمین آخرت» باز ننهادی. به نوشتة همو، فرمود: «فیالارض»، یعنی فساد مجوی در «زمین»… و با تو میگفت: «وَلا تَبعِ الفَسادَ فِی الاَرض»، و خود را به کامِ بدگویان مکن و یقین دان که آنچه تو بر روی «زمین» امروز کنی فردا «شکم زمین» به روی تو آرد… فساد بزرگترین در جهان، دل در جهان بستن است… اما مفسدانِ صورت را شناختهای مفسدانِ حقیقی را بدان، و آنچنان است که حقّ تعالی «دو تخم» در «زمینِ نهادِ تو» انداخته است به خداوندی خویش. یکی «تخم روحانیـت» به «دِهقَنَت»: «و نَفَختُ فیهِ من روحی»، در «زمین قالب تو» انداخت؛ دوم «تخم ایمان» به «دستکاریِ ]دست کاشتِ[»: «کَتَبَ فی قُلُوبِهُم الایمانَ»، در «زمین دل تو» پاشیده است، و پرورش هر «دو تخم» حواله به تو کرده و طریق پرورش آن را به تو بنموده. 0
واژة فارسي «كِشته» در متون كهن به معني برگة زردآلو، هلو و غير آن به فراواني آمده ، و هنوز هم در خراسان، افغانستان و تاجيكستان به همين معني غالباً، با گویش «کشته» و گاه »کیشته» مصطلح است . واژة فارسی «كِشته» به معني «برگه» در لفظ و ماهيت نسبتي با «كِشت و كار» ندارد، در حالي كه معني اصلي لغوی آن، يعني «كِشت»، «مزروع» و نيز «محل كشتن» ، متناظر بر جاي «كِشت نطفه» است. شايد اتخاذ نام «كِشته» براي «بَرگه» در ادوار قديم مبتني بر شباهت ظاهري دو لپة زردآلو يا هلوي دانه برآوردة خشك كرده با «فرج» بوده كه در تداول عامه «كِشته» گفته ميشده است. بر اين اساس واژة «كِشته» به معني آلت تناسلي زن بايد پيشينه قديمتري داشته باشد. اما چرا در متون كهن و منابع لغت فارسي قديم نيامده؟ دليل آن روشن است، چون لغات و اصطلاحات عاميانه كه در محاورات شفاهي عامه در ادوار گذشته تداول داشته كمتر مورد توجه ادبا و نويسندگان قرار گرفته است، به خصوص كه به كار بردن نامهاي گويشي آلت مادينه و نرينه دور از ادب و اخلاق بوده و ذكر آنها از اعتبار آثارشان ميكاسته است. بيگمان اصطلاح «كِشته» به همين معني در محاورات خصوصي مردمان ماوراءالنهر و خراسان قديم تداول داشته، چون اديب صابر ترمذي، (وفات 545) در سرودهاي هجو آن را به كار برده ، و برخي از نويسندگان اين سرزمين، به ندرت، گاهي برحسب اقتضا، كلمات «كشتمند» و «كشتزار» را با همان مفهوم كشتة موردبحث آوردهاند، مثلاً حكيم ناصرخسرو قبادياني مروزي، در جامع الحكمتين (تأليف 462) گويد:
… ظاهريان را مثل به زنان است اندر تأويل، چنانكه خداي گفت: قوله: نساؤ كُم حَرث لَكم فَأتوا حَرثَكُم الي شِئتُم» ]سورة البقره، آية 223[: «زنان شما كشتمند شمااند، به كشتمند خويش فراز آييد چنانكه خواهيد»؛ اهل ظاهر همي گفتند: «با زنان مباشرت كنيد هرگونه كه خواهيد» .
خزاعي نيشابوري (نيمة اول سدة 6)، در تفسير ابوالفتوح رازي، در شرح همين بخش از آية مزبور نوشته است: «زنان شما كشتزار شمااند، پس بياييد به كشتزار خود آنجا كه خواهيد» . لغت عربي «حَرث» در متن آيه توسط دو نويسندة خراساني مزبور كشتمند و كشتزار معني شده كه با كشته داراي ريشة مشترك است. حبیش تفليسي كلمة عربي «حَرث» را، علاوه بر كشتزار، «زنِ مرد»، يا به اصطلاح «همسر» معني كرده و در برخي از فرهنگهاي عربي به فارسي به معني جماع نيز آمده است .
از اصطلاح «آبِ كار» به معني نطفه، كه در برخي از منابع قديم از جمله سرودة اوحدي مراغهاي: «آب كارت مبر كه گردي پير …» آمده. چون لفظاً به معني «آب كشت» يا «كشتزار» است ، نيز نسبت و رابطة «كاشت نطفه» با عملِ «كشت و كارِ تخم» را ميتوان استنباط كرد. اثيراخسيكتي (وفات 577) در اين بيت «به قلب اشتر، چون بول اشتران مقلوب/ به اصل استر، چو فرج استران بيكار» ، كلمة «بيكار» را به معني بيكشت يا ناكاشت آورده كه اشارة تلويحي به ناباروري «كشتنگاه» يا «كشتة استر» است. خاقاني شرواني گفته است: «كشت و زاد از پي بيشي غلامانش كنند/ اين زن و مرد كه با نفع و ضَرآميختهاند» ، «مرا كشت و زاديست در طينت دل/ كه حاجت به حوا و آدم ندارم» ، دهخدا دو بيت مزبور را به شاهد اين شرح و تعريف نقل كرده است «كشت و زاد (تركيب عطفي): كاشتن و زادن، نطفه و تخم افكندن و نتايج آوردن ». اوحدي مراغهاي، شرحي «در حالات زنان بد» سروده و كلمات «كار» و «كشت» را با مضموني به همان مفاهيم موردبحث آورده است: «زن بد، كارِ خويش خواهد كرد/ پس ببندي ز پيش خواهد كرد» و «مارت ابليس در بهشت كند/ تا ترا پايبند كِشت كند» .
بدين سان معلوم ميشود كه واژة كهن «كوز»، به معني شيار يا حفرة كشت و كارِ تخم، از نظر لفظ و معني، با نام فارسی آلت تناسلي مادينه، يا شكافِ كِشتنگاه نطفه، نسبتي نزديك دارد. ناظم الاطباء كلمة «كُش» را «نرونرينه» معني كرده ، كه احتمالاً از واژههاي محلي، همانند «كوز» و «كشته» به معني ماده و مادينه بوده كه در فرهنگها ثبت نشده است و شايد در لهجههاي محلي هنوز هم با همان معنی «نر و نرینه» مصطلح باشد.
كارد، كارت، كِرت
در فرهنگهاي عربي به فارسي سدة پنجم هجري، لغت عربي «سِكّين» به معنی «كارد» و لغات «سِكِّه» و «سِنّه» به معنی «آهن ايمذ/ ايمد» ثبت شده است ، و واژة فارسي «ايمد» در فرهنگها در وجه «ايمر» نيز آمده است . زمخشري لغت سِنَّه را «آهن شيار، ايمر» و لغت «مِكوَف» را «شيار، آماج» معني كرده، كه «ايمر: ]بر[ وزن خنجر، آهن سرتيز كه بر چوب خيش گذارند و زمين را شكافند و ايمد، به دال، نيز همين است» و «آماج: تيغة آهنين خيش كه برزيگران زمين بدان شيار كنند» . حبیش تفليسي براي لغات عربي مزبور معادلهاي فارسي مشابهي آورده است «سِكّه: گاوآهن»، «سِنّه: گاوآهن، سرقلم تراشيده» ؛ و به نوشتة صاحب تاج الاسامي «سكّه: الحديد التي يحرث بها»، «سنّه: سرقلم» ؛ و به گفته دهار «سكّه: آهن مسمار ]ميخ[» و «سكّ: ميخ آهنين» است .
تعاريف مزبور وجه تشابه بین «كارد»، «تيغة آهني خيش»، «ميخ» و «سرقلم تراشيده»، را از نظر تيزي دَم و نوك و نيز تا حدودي شكل ظاهري آنها نشان ميدهد. ابزارهای «كارد» و «تيغة آهنين خيش» كه هر دو وسيلة ايجاد شيار، شكاف و بُرَندهاند، در بادي امر، در زمانهاي پيش از تاريخ وسيلة واحدي بوده كه بعدها يكي كاربرد جنگي، جراحي و خانگي پيدا كرده و آن ديگر، یعنی «تیغة آهنین خیش»، در شخم و شيار، يا ايجاد كَرت و كُوز كشاورزي، مورد استفاده قرار گرفته است. درواقع، همان سان كه در مبحث پيش گفته شد، «كارد» يا وسيله شخم اوليه شكم زمين را با ايجاد شيار ميشكافته و برزيگر، با تخم افشاني آن را بارور ميكرده است.
مصادر و لغاتي در كُردي مصطلح است كه تعاريف و معاني آنها كاربرد واژة باستاني «كارد»، به عنوان وسيلة شيار و شخم، را با اصل و ريشة كَرت كشاورزي و كشت و كار تداعي ميكند، از آن جمله است «كِرتاندن: بريدن با دندان»، «كِروتن: با دندان خرد كردن»، «كِرت كردن: شيار كردن چوب با كارد، چوب خط زدن»، «كِرت: شيار بر چوب، چوب خط»، «كِردو: گراز كشاورزي ] بيلي مخصوص[ ، كَرد كشاورزي»، «كَرد و كيش: گراز كش كشاورزي»، «كارتَن: بذرافشاني»، «كارچو: كارد، چاقو»، «كشتوكال: كشتوكار: كشت و كار» . برخي از واژهها و مصادر گويشي مزبور در دیگر گویشهای ایرانی، از جمله در برخي از لهجههاي محلي نيز تداول دارد، از باب نمونه در گویش سبزواري: «كُرتاندن kortāndan/»، و در اسفراين و تربت حيدريه: «كُرچُندن/korčondan» به معني بريدن با دندان مصطلح است .
اكنون واژة بسيار كهن «كارد» در بين فارسي زبانان تداول عام دارد؛ با اين همه در برخي از لهجههاي محلي با همان گويش باستاني «كارت/kart»؛ و در برخي از گويشها با كم و بيش تفاوتهاي مصطلح است، از آن جمله در گويش راجي (در دليجان): كارتَ/kartae ؛ زردشتيان كرمان: كارت/kārt، زردشتيان يزد: كُرت/kort ؛ كليميان يزد: كِرت/kert ؛ سرخهاي: كِرد/kert ؛ تالشي: كاردَ/kārda، تاتي كلوري: كِلَ كارد/kelekārd؛ لنكراني: كِلَ كورد/kelakurd گفته ميشود . برخي از واژگان محلي مزبور از نظر تلفظ با لغات كَرتِ كشاورزي و كار (از مصدر كاشتن، كاريدن) مصطلح در همان لهجه مشابهت دارد؛ مثلاً در گويش زردشتيان يزد واژة محلي كُرت/kort به معني «كارد» و نيز «كرت كشاورزي» است كه با واژة كُر/kor به معني «كار» تشابه لفظي دارد . همچنين در گويش اهالي خُور (در ناحية جندق) به ابزار كارد «كيرد/kērd» و به عمل كشت و كار «كشت و كير» ميگويند . همان سان كه گفته شد اصطلاح «آبِ كار» براي نطفه (آب مني حامل تخم يا اسپرم) در متون كهن آمده كه لفظاً به معني «آبِ كشت» يا «كشتزار» بوده، همچنين اصطلاح «تيغ آبي» براي آلت مرد به كار رفته ، كه لفظاً به معني كارد آبي و مفهوم كاردِ آبِ كار است. از طرفي شكل و هيئت ظاهري آلات تخم و شخم اولية پيش از تاريخ ـ كشف شده در تپههاي نزديك تخت جمشيد ـ شباهتي به آلت تناسلي مرد دارد. آز آنجا كه در كردي آلت «كارد» با نام «كِر/ kir» و «كِرد/ kird» مصطلح است ، ميتوان گمان برد كه اتخاذ نامهاي «كارد»، «كرت» كشاورزي و «آلت كارندة نرينه» نسبت و رابطه مستقيمي با «كشت و كار» و مصادر «كاريدن» و «كاشتن» در ادوار باستان، يا حتی پيش از تاريخ، داشته است.
کشت و وَرز، کشت و بَرز، برزیدن، ورزیدن
واژة «وَرز» یا «بَرز» در ترکیب عطفی «کشت و وَرز» یا «کشت و بَرز» چون «کشت و کار» و به همان معنی و مفهوم در متون کهن فارسی آمده است. نمونههایی از آن را مرور میکنیم. بلعمی (در سال 352) به نقل سخنان پندآموز منوچهر پادشاه پیشدادی پرداخته، که از جمله در وظایف رَعیَّت گفته است: «… و کِشت و وَرز کنند و درخت بنشانند و بنا کنند تا جهان آبادان بُوَد»؛ و در باب حکومت میگوید: «اگر سالی باران نیاید که کِشتها بَردهد آن سال خراج از ایشان بیفکند» .
در منابع تاریخی و متون کهن از ویرانگریهای افراسیاب در ایران زمین سخنها گفته شده، زوطهماسب به ترمیم آنها پرداخته که بلعمی به اقدام وی اشاره کرده است، زوبن طهماسب: «مَلِکی بود با عدل و داد و هر مُلکی که افراسیاب ویران کرده بود آبادان کرد. چشمههای بسیار و جویها بگشاد و مردمان را کشت و وَرز فرمود، و هفت سال خراج از مردمان برگرفت». به نوشتة همو: «چون ملوک اشکانیان را کار به کناره رسید و سپری شد، مردمانی به مُلک بنشستند و ایشان را ارمینان خواندندی … و این نبطیان که امروز به روستاها و سواد عراقاند از نسل ارمیناناند که عرب مُلک ایشان بستد. ایشان اندر آن دِهها بپراکندند و کشت و وَرز کردند، و کشت و وَرزشان خوشه آمد و ] از[ مُلک دست بازداشتند». از دیگر مطالب نوشتة بلعمی است: «به طایف ]در جزیره العرب[ اندر پالیزها بسیار است و کشت و وَرزها بسیار و آبروان؛ و ]در[ خرمی و خوشی چون سغد سمرقند است». سلیمان مسلمه (در سال 98) با سپاه مسلمانان به غزای قسطنطنیه رفت «به زمین روم، اندرو کشت و وَرز کردند».
صاحب حدود العالم (در سال 372) به دفعات «کشت و بَرز» را در تعریف برخی از نواحی، از جمله خراسان، آورده است: «بهمن آباد و مزینان ـ دو شهرک است خُرد، در راه ری، و اندروی کشت و برز بسیار است»، «باورد] ابیورد[ اندر میان کوه و بیابان است. جایی بسیار کشت و برز و هوای درست و مردمانی جنگی»، «جرمگان
]= جرمقان، ناحیة بجنورد کنونی[ و سیبینگان] اسفینقان، ناحیة سملقان کنونی[، خوجان ]قوچان[، راوینی]؟ ریوند؟[، شهرکهاییاندبا کشت و ورز بسیار و آبادان، و اندرمیان کوه و دشت، و این همه از حدود نشابور است»، ترشیز ]طرثیت، کاشمر کنونی[ و کُندر، بنابد ]ینابد، گناباد[، تون]فردوس کنونی[، کری] کریت کنونی در ناحیة طبس[ شهرکهاییاند، از حدود کوهستان است و نشابور، باکشت و برز بسیار»، «پوژگان ]بوزجان از نواحی تربت جام کنونی[، خایمند، سنگان و سلومد و زوزن]در ناحیة خواف کنونی[ شهرکهاییاند از حدود نشابور و جایهای بسیار با کشت و برزند و از این شهرکها کرباس خیزد»؛ «خجستان ـ ناحیتی است اندرکوه و او را کشت و برز بسیار است»؛ «سرخس … جایی با کشت و برز بسیار است و مردمانی قوی ترکیباند و جنگی و خواستة ایشان شتر است»؛ «نِه]نهبندان کنونی در خراسان جنوبی[ شهرکی است آبادان با کشت و برز بسیار، و پشهاندر وی نشود».
در مرزباننامه (از متون کهن قرن چهارم، اصلاح و کتابت در قرن هفتم، میان سالهای 607-622 پرداختة سعدالدین وراوینی)، در جایی که از احداث آبادی برای شهری در بیابان گفتگو میشود، از جمله توصیه شده است که: «در آن عرصه زمینی پاک، و منبتی ]: رویشگاهی[ گوهری]مستعد رویش[، که اهلیت ورزیدن]کشاورزی[ دارد، بگزینند و جماعتی که صناعت حراثت و فلاحت دانند و رسوم زرع و غرس نیکوشناسند آنجا روند…». ابومنصور ما تردیدی سمرقندی (وفات 333) گفته است: «آن وَرز که از وَرزِش آن پشیمان نشوی» . مؤلف قابوسنامه (تألیف 475) سخنی حکمتآمیز نقل کرده که در آن «برزیده» به معنی «کِشتوکار» و «کِشت» آمده است: بدان که: هر چه مردم یابد از «بَرزیدة خویش» یابد.
گردیزی، در زینالاخبار (تألیف 444)، در معرفی سرزمین چین شرح مفصلی دارد: «… مملکت چین بزرگترین مملکتهای روی زمین است و توانگرترین جایها…»؛ «و بیشتر کِشت چین للمی ]: دیمی[ باشد و چون باران کمتر باشد نرخ غله عزیز گردد…»؛ «بلکار… ایشان قومیاند بر کنارة آب نشینند و ایشان را کشت و برز باشد، و همة حبوب بکارند چون گندم و جو و گال ]: گاورس[ و عدس و ماش و جز آن هر چیزی»؛ «مجغریان… ایشان را کِشت و برز بود ورزان باشد»؛ «سقلاب… ایشان گاوپرستند، و بیشتر کشت ایشان گاورس باشد» و «روس… همیشه این مردمان به غزو سقلاب روند اندرکشتی، و از سقلابیان اسیر بگیرند و برده کنند و سوی خزران و بلکار برند و بفروشند، و ایشان را کِشت و برز نباشد و کشت ایشان غارت سقلاب باشد».
ابوالعلاء جاروتی، در فرهنگ فارسی مجموعه الفرس (تألیف قرن هشتم) در تعریف واژة فارسی «واذیج» بیتی از شاکر بخاری (از شاعران قرن چهارم) شاهد آورده که در آن مصدر «وَرزیدن» به معنی «کشت کردن: کشاورزی) و «وَرزگَر» آمده است :«واذِیج»: رشتة انگور باشد، و گویند جای انگور آویختن باشد، شاکر بخاری گوید: همه «واذیج» پرانگور و همه جای حصیر / ز آنچه «ورزید» کنون بر بخورد «ورزگرا» (مجموعه الفرس، ص 42).
در ترجمة فارسی رسالة قشیریه (از متون کهن قرن پنجم) از جمله تمثیلی به این شرح آمده است: مردی گاو میراند بار بر نهاده، گاو بر نگریست و گفت: «مرا، نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریدهاند». در این بیت سوزنی سمرقندی (وفات 562): «به دو شاخ قلم همی ورزم / بهر وی مال و نعمت و کاله»، ظاهراً دو شاخ قلم نی، که با فاق ایجاد میشود، به ابزار شخم و شیار تشبیه شده که با «ورزیدن» یعنی کشت و کار مال و نعمت و کالا حاصل میشود. خاقانی شروانی (وفات 595) در یکی از نامههای خود نوشته است: بنده را همه هنروری قلم ستردن و پیراستن نمیارزد؛ خاصه که، با خدای جلّ ذکره، عهد و نذر کرده است که بعدالیوم خدمت در گاه ملوک نورزد، در نوشتة خاقانی «ورزیدن» به معنی انجام خدمت دبیری و سخنسرایی است.
ابوالحسن بیهقی در تاریخ بیهق (تألیف نیمة دوم قرن ششم) ضمن شرح ماجرای توقف هارونالرشید در بیهق(سبزوار کنونی)، روایتی در پیدایی وجه تسمیة روستای «کهناب» در بیهق، مرکب از واژگان فارسی «کهنه» و «آب»، در عصر هارونالرشید (خلافت 170-193)، از «کِشت و بَرز» یاد میکند، و طی آن گفتاری نغز و پندآموز « در وقتی که قحط بود و درویشان را طعام میدادند» از «حمویه» خطابِ به «هارونالرشید» نقل کرده است:
حمویه دهقانِ «کهناب» بود… و آنجا کاریزی کهنه بود، حمویه آن را عمارت کرده بود، و جاری گردانیده،آن را «کهنه آب» از آن خواندند. هارون الرشید، او را پیش خویش خواند، گفت: مرا درین ایام قحط چه مهمانی توان داشت؟ حمویه گفت: اگر عدل بود چندان که فرمایی. ]رشید[ گفت: چه عدل خواهی؟ گفت: «کشت و بَرز» را تَعرّض نارسانیدن، و شحنه ]پاسبان[ و حَشَم ]سپاه[ در «کاه» و «هیمه» اسراف نکنند، که هر دو اتلاف و اسرافپذیرد و مصالح فروماند…
فریدالدین عطار نیشابوری (وفات 618) گفته است: «چون دانه و زمین بود و آب بر سری / آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر» (دیوان عطار، ص 768)؛ صاحب فرائد السلوک (تألیف 610) تمثیلی از زبان حال «باغ» نقل کرده است که «گفت: ای سلیم القب کشتة دیگران خوردی، طمعداری که کشتة تو نخورند؟ و ورزیدة تو برندارند؟ مگر گفتة حکیم نشنیدی که:
پسر ندید «ورزیدة پدر» بخورد
»« همی خوریم پسروار گرچه ما پدریم
«بکاشتند» و بخوردیم و «کاشتیم» و خوردند
چو بنگری همه «برزیگر» یکدیگریم
در متن پهلوی (فارسی میانه) کارنامة اردشیر بابکان (بخش 1، بند 13) از منابع برجای ماندة عصر ساسانیان دو واژة «واستریوشان / vāsteryōšan» و «ورزکرتاران / Varz-ka(e)rtaran» آمده است. فرهوشی، در برگردان فارسی کارنامة اردشیر بابکان، و استریوشان را «گله پروران و دامداران» و ورزکرتاران را «کشاورزان» معنی کرده ؛ اما مشکور، برای واستریوشان معادل فارسی «دهقان» و برای ورزکرتاران «برزگران» آورده ، که از نظر معنی و مضمون به اصل نزدیکتر است. چون واستریوشان به معنی دهقان یا کشاورز صاحب دام بوده و ورزکرتاران، به معنی ورزگران یا کشت کاران مرکب از «ورز» به معنی کشت و نیز بذر به اضافة «کرتاران» یعنی کنندگان است.
برابر گزارش پورداود، در منابع اوستایی، واژههای دیگری چون «وِرِزیات / vǝrǝzyāta» به معنی «کشت و ورز» ، «واستَروَئیتی / vastravaiti» به معنی کشتمند، برخوردار از کشت و ورز، یا کشتزار آمده است، و در گزارش پهلوی (= زند) «ورزیتار / varzitar» به معنی «ورزنده، کارگر (و نیز برزیگر)» است . واژة پهلوی «ورز / varz» با معانی «کار، کشت، کشاورزی و کشتزار» و در اوستایی «varz» و ایرانی باستان «varza» از مصدر «وَرِز / varǝz» به معنی «ورزیدن» و «کشت وکار» است. «ورزیدن» یا «برزیدن» در فارسی ـ پهلوی آن: varzit(d)an با معانی مختلفی، چون کارکردن، انجام دادن، به جا آوردن، کوشیدن و نیز کاشتن و کشاورزی، ریشه در «ورزvarz/» دارد . گذشته از ورزیدن، و ورزش، واژههای برز، ورز، برزگر، برزهگر، ورزگر، ورزو، وَرزَه (حاصل کردن، کارکردن، کشت و زراعت)، کشاورز، برزگر؛ «گاو ورزه»: «گاو شخم و شیار»، ورزی، ورزیگر، ورزیکار، ورزا و ورزاو(گاو نر: برزه گاو ، که از برای کشت و ورز ، به کار برند)، کشت و برز، کشت و ورز، کشت و ورز و کشاورز همه از همان ریشه و بن است. صاحب فرهنگ مجموعة الفرس (تألیف قرن هشتم)، این بیت شاکر بخاری (شاعر قرن چهارم) را به شاهد واژة فارسی «واذیج» به معنی «رشتة انگور» آورده، که در آن «ورزید» به معنی «کاشت» و «کشت» است: همه «واذیج» پرانگور و همهجا عصیر/زانچ «ورزید» کنون بربخورد «ورزگرا».
رابطة ورزش و کشت و کار
واژة فارسی «ورزش» از مصدر «ورزیدن» همان سان که در مباحث پیشین به اشاره گذشت، و شواهدی از آن در مبحث «کِشت و وَرز، کِشت و بَرز»، نقل شده، از آن جمله گفتة کوتاه و پندآموز ابومنصور ماتریدی (وفات 333) است: آن «وَرز» که از «وَرزِش» آن پشیمان نشوی. شواهدی نیز وجود دارد که واژة «ورزش» ماهیت و مفهوم و نیز ریشة لغوی خود را، در روزگاران کهن، از اعمال کشت و کار در کشتزار و باغستان گرفته است. چرا که حرکات بدنی ورزشِ سنتی ایرانی معروف به «ورزش زورخانهای» با «ورزش باستانی» همانند «کار» از مزرعه آغاز شده است. حرکات بدنی در ورزش زورخانهای، که به پیروی از سنتهای بسیار کهن پیشین، تاکنون استمرار یافته است، درواقع همان اعمال نخستین کشاروزان ایرانی، طی امور مختلف ورزگری در عرصة کشتزار و باغستان را به نمایش میگذارد. عملیات آماده کردن زمین، کاشت بذر (معرب برز)، هموار کردن خاک، آبیاری و امور داشت و برداشت محصول در هزاران سال پیش را میتوان با فعالیتها و حرکات انواع ورزشهایِ باستانیکارانِ کنونی مقایسه کرد.
نخستین برزگران، در ادوار پیش از تاریخ، عملیات مزبور را با ابزارهای طبیعی از سنگ وچوب، و با حرکات دست و پا و پیکر خود، انجام میدادهاند. این عملیات و ابزارها و نیز نوع حرکات برزگر در حین انجام هر یک از آنها با برخی حرکتهای تمرینی در ورزش باستانی و وسایل آن قابل تطبیق است. از باب نمونه عمل شخم و شیار که بدواً با سنگ یا چوب نوک تیز شبیه بیلچه، با حرکت دست و پای برزگر انجام میگرفته است، میتوان در شکل حرکتهای دست و پای ورزش کاران زورخانهای طی برخی از وجوه تمرینهای ایستاده و نشستة آنان ملاحظه کرد؛ مثلاً در ورزش با «تختة شنا» یا «تخته شنو»، حرکات ورزشکار سنتی، باستانی کار، بر روی آن، درواقع همان تخته یا چوب «ماله» و حرکات کشاورز ایرانی در ادوار کهن، به هنگام تسطیح خاک و هموار کردن کشتزار، یا به اصطلاح «مالهکشی» را به نمایش میگذارد، و چون حرکات باستانی کار شباهت به «شنای در آب» دارد، وجه تسمیة «شنا: شنو» پیدا کرده، و «تختة ماله» برزگری، در زورخانه به «تخته شنو» یا «تخته شنا» تبدیل شده است.
برخی از ابزارهای نخستین برزگری به عنوان وسیلة دفاعی در کارزار و پیکار به کار رفته و بعداً در شکل آلات رزم تکامل یافته است. مثلاً آلت نوک تیز شخم و شیار اولیه، که بعداً به شکل «بیل» درآمده به نیزة خدنگ تبدیل شده است، و حرکات نرمشی دست و پای ورزشکار باستانی در گود زورخانه، درواقع همان حرکات دست و پای برزگر بیل به دست را، به هنگام شخم زدن و شیار کردن، به نمایش میگذارد. همچنین، ابزار سنگی لبه تیز اولیة دروگری در شکل «داس» و «داسکاله: دستکاله» و «دستره: دست اره» تکامل یافته، و حرکات برزگر به هنگام درو را میتوان در تمرینات نرمشی باستانی کار، در حالت نشسته روی دو پا یا نیمخیز، در گود زورخانه ملاحظه کرد. به همین ترتیب چوب زمخت «خرمن کوب»، به صورت «گُرز» در نبرد، و «میل» در ورزش باستانی درآمده است. برزگر، در پی کوبیدن خوشههای گندم یا جو با «خرمنکوب»، برای جدا کردن دانهها از کاه و خس و خاشاک، آنها را در معرض باد به هوا میریخت، که دامنهها جداگانه بر زمین میافتاد؛ اما بعد از ابداع «غربال»، برزگر از این وسیله برای در معرض باد قرار دادن استفاده کرده است. حرکات برزگر غربال به دست، در وضعیت انجام عمل «بوجاری» در معرض باد، تداعیکنندة حرکات «کباده» در تمرینات ورزشی باستانی کار است. از سوی دیگر انواع کشتی ایرانی، رزم بدون سلاح برزگران را به نمایش میگذارد که مایه سرگرمی و نشاط دهقانان بوده است. خصلتهای پهلوانی، چون جوانمردی، آزادگی، نیکی گفتار و پندار و کردارِ ورزشکاران زورخانهای و کشتیگیران از همان صفات دهقانان نیکسرشت ایران قدیم مایه دارد، که هنوز هم بسیاری از برزگران و روستائیان مستقر در قلمروهای اشاعة فرهنگ ایرانی (منطبق با مناطق و سرزمینهای حوزة اجرای مراسم «جشن نوروزی» در عصر حاضر) از آن برخوردارند.
با تأسف، خیلی از بازیها و سرگرمیهای بسیار متنوعی که در گذشته معمول بوده به تدریج از میان رفته، و آنچه در گسترة فرهنگی ایران قدیم کم و بیش تاکنون استمرار یافته قابل مطالعه و بررسی است. این بازیها که اغلب با حرکات و تمرینات بدنی همراه است، به عنوان سرگرمی در بین کودکان و جوانان و حتی بزرگسالان در ایام تعطیل یا فراغت در ایران و کشورهای فارسی زبان و غیر آن همسایه، انجام میشود. تعداد این بازیها از سیمتجاور است و نامهای آنها در گویشهای محلی ولایات ایران و افغانستان و تاجیکستان تفاوتهایی دارد، اما بدان لحاظ که بیشتر آنها ریشه واصل ایرانی دارد، اسامی این بازیها باید از زبان فارسی و برخی پهلوی (فارسی میانه) و پارهای از لهجههای دیگر اخذ شده باشد، و قطعاً بعضی از آنها ارتباطی با حرکتهای برزگران در عملیات کشاورزی و باغبانی سنتی دارد که در هر صورت قابل بررسی زبان شناسان و پژوهشگران فرهنگستان است.
واستر، واستریوش
واژة پارسی کهن «واسترَ / vāstra» در منابع اوستایی با معانی نگهبان و شبان ، و نیز کشتزار و چراگاه و خواربار، یا «آنچه از برای خورش مردمان و چارپایان به کار آید» و همچنین به معنی برزگر و کشاورز آمده است. همین واژة در پهلووی (= زند) در وجه «واستر / vāstr» به کار رفته است. او بهی، صاحب تحفه الاحباب (فرهنگ فارسی تألیف در سال 936)، واژة فارسی «با سَرَه» را با معنی «کشتزار» ثبت کرده است. در فرهنگ جهانگیری این تعریف «باسرَه» و «باسرَم (باسین موقوف و فتحِ را)»: «زمینی را گویند که به جهت کشت و زراعت آراسته باشند، شمس فخری گفته: پیوسته کشتزار امیدش ز آب کام / سیراب باد تا که بود نام باسره». دیگر فرهنگ فارسینویسان قرن یازده هجری، تعریف مزبور، و نیز معنی «کشتزار» را ثبت کردهاند. و صاحب برهان قاطع میگوید «باسَرَه: کشت و زراعت را گویند، و به سکون ثالث ]باسره[ و کسر ثالث ]باسِره[ هم به نظر آمده است». هُرون(Horn) احتمال میدهد که واژة فارسی «باسره» مندرج در فرهنگهای قدیم، همان «واستر» اوستایی و پهلوی است، و مرحوم پورداود میافزاید که گمان هُرن پذیرفتنی است، چون تبدیل شدن «واو» اوستایی به «بای» فارسی مانند بسیار دارد. برابر نوشتة پورداود واژة «واستریَه / vāstrya» صفت است، به معنی «برزیگر» یا «کشاورز»، و آنچه به کار دهقانی پیوستگی دارد، خواه کشت و ورز (= کشت و برز) و خواه شبانی(چوپانی) باشد . در منابع پهلوی از «کشاورزان» با عنوان «واستریوشان / vāst(a)ryōšan» یاد شده و «واستریوش / vāst(a)ryōš» به معنی کشاورز، یا دهقان دارای گاو و گوسفند آمده است. یکی از طبقات اجتماعی چهارگانه در ایران باستان تا پایان روزگار ساسانیان «واستر یوشان» به حساب میآمدند. طبری از رهبران این طبقه با عنوان «واستریوشان سالار» و مسعودی با نام «واستر پوسبذ یاد کردهاند، که به معنی «وزیر کشاورزی» است.
آخرین دیدگاهها